می خواستم سفری خیالی به دوزخ کرده باشم هرچند جهنم در تصورات ما نمی گنجد.
چشمهایم را روی هم گذاشتم.تعداد زیادی مار و عقرب های بزرگ ووحشتناک از چهار طرف پدیدار شدند؛بزرگی برخی از مارها به اندازۀ فیل بعضی هم به اندازۀ شترهای قوی هیکل بود.طول دندانهای بعضی از آنها به بزرگی نخل بود. بعضی از مارها هزار سر داشتند و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار دندان و طول هر دندانی به هزار ذراع می رسید.
جثۀ برخی از آنها به آسمانها می رسید.
اگر یکی از آنها در دنیا ظاهر شود و بدمد هر درخت ، سنگ ، گیاه و کوهی در اثر سم آن آب می شودو هر تر و خشکی که در عالم وجود دارد خاکستر می گردد.
لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند زانوهایم سست شده بود. از شدت غضب چشمان مارها درشت و قرمز مثل کاسۀ خون شده بودند، قیافه های ترسناک، دندانها بزرگ و تیز و زهرهای کشندۀ آنها وحشت جهنمی دردلم ایجاد کرده بود.
دیگر قدرت وصف این صحنه را ندارم.
هزار و شصت سال از آن جریان گذشت.
بی حال روی زمین افتاده ام و از شدت درد به خود می پیچم در اثر درد زمین را با چنگ های خود می کنم. دنبال چاره ای می گردم تا حرارت بدنم را خاموش کنم.
چشمهایم را مالیدم رودخانه ای نظرم را جلب کرد. کشان کشان خودم را به رودخانه رساندم و بدون معطلی خودم را داخل آب انداختم. ناگهان بدنم آتش گرفت زیرا آنجا آب نبود بلکه مس مذاب بود که مانند آب جلوه می کرد.
ای کاش! هرگز به دنیا نیامده بودم...
چشمهایم را باز می کنم واقعا" بی علت نبوده که ابوذر فرمود کاش مادرمرا نمی زایید و نام جهنم را نمی شنیدم.
واقعا" بی علت نبوده که صدیقۀ طاهره علیها سلام فریاد می زد: وای بر کسی که داخل جهنم شود