روزی سلطان محمود غزنوی، بر لب ایوان بارگاه خود قدم می زد، چشمش به زن نجاری افتاد. طبع هوسبازش به سراغش آمد و فریب شیطان را خورد. از وزیرش راه چاره ای خواست.
منوی تصویری سایت ندای الرحیل
-----------------------
-----------------------
-----------------------
-----------------------
-----------------------
روزی سلطان محمود غزنوی، بر لب ایوان بارگاه خود قدم می زد، چشمش به زن نجاری افتاد. طبع هوسبازش به سراغش آمد و فریب شیطان را خورد. از وزیرش راه چاره ای خواست.
مردم! شما را به یادآوری مرگ سفارش م کنم، از مرگ کمتر غفلت کنید، چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالیکه او شما را فراموش نمی کند؟
و چگونه طمع می ورزید در حالیکه به شما مهلت نمی دهد؟
مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافیست، آنها را به گورشان حمل کردند، بی آنکه بر مرکبی سوارباشند، آنان را در قبر فرود آوردند، بی آنکه خود فرود آیند، چنان از یاد رفتند، گویا از آبادکنندگان دنیا نبودند و آخرت همواره خانه شان بود.
آنچه را وطن خود می دانستند از آن رمیدند، و در آنجا که از آن می رمیدند، آرمیدند و از چیزهایی که با آنها مشغول بودند جدا شدند، و آنجا را که سرانجامشان بود ضایع کردند.
اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشتشان دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند.
به دنیایی انس گرفتند که مغرورشان کرد، و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد.خطبۀ 88 نهج البلاغه
بشربا اندیشۀ کوتاه خود از درک مرگ و رخدادهای جهان بعد از مرگ عاجز بوده، به وعده و وعیدها با دیدۀ تردید نگریسته و با ارائۀ شبهات سعی در انکار معاد نموده است.
عقیده به تناسخ، از سرزمین هند و ادیان باستانی آنجا از قبیل ودائی-برهمنی-جینی-هندو ریشه گرفته، و در آئین بودا به حد نهایی کمال خود رسیده و کم کم وارد فلسفه و مسائل علمی ادیان دیگر شده است.
طبق آئین بودا، تا زمانیکه بشر از چنگال وجود خلاصی نیافته و به نیروانا نپیوسته، بایستی رنج این تحویل و تحول و این سیر تناسخی را در ابدان و کالبد انسانی دیگر و یا حیوان و یا نبات ویا جمادی،تحمل کنند و این بلای عمومی سر هر فرد آرزو و امیال نکشته و ریاضت نکشیده ای خواهد آمد، همچنانکه شخص بودا طبق اقرار خود او:
روزی خرگوش و روز هم گاو بوده و بلاخره بمقام بودائی(خردمندی) رسیده و آخرکار هم در اثر ریاضت و معرفت، به نیروانا پیوسته و در عدمستان آرمیده و خاموش شده است!
یکسال گذشت براین قلب ویران که اسیرشده درتوهمات بیهوده وغرق شده در آرزوهای پوسیده...
یکسال گذشت بر دل افسرده ای که ابرهای تیرۀ آخرالزمان، اورا به کابوسی وحشتناک گرفتار کرده اند...
یکسال گذشت...
یکسال گذشت بر این چشم نابینا، شنا کنندۀ تاریکیها، کور شده از زیباییها و خوارشدۀ زشتیها...
یکسال گذشت و هنوز...
بوی تعفن دلهای آلوده به لاشۀ دنیا، شمیم الرحیل را، ازخاطره ها محو کرده اند؛
پس یا محول الحول والاحوال!
در این زمستان طولانی که خورشید از پشت ابرهای تیره، آرزوی زنده کردن گلهای یخ زده را دارد...
در این طوفانهایی که امواج هوس بلعیدن قلبهای ما را دارد...
در این تاریکیها...
تو ما را زنده کن، قبل از آنکه بوی تعفن مردار از دلهایمان برخیزد و زوزۀ دلخراش شغالان بیشه
ملکوتیان رابیازارد...
یا مقلب القلوب و الابصار
ای تدبیر کنندۀ روزها وشبها...
دلهای ما را دگرگون کن، چشمهای ما را بینا کن و ما را دراین سفر دراز، فرامش نکن...
عیدتان مبارک