آن جناب به دنبال گروهی از خوارج بود تا این که به محلی که امروز معروف به ساباط است رسید.
از جمله کسانی که در آن گروه (خوارج) بودند، یکی عبدالله بن وهب و دیگری عمر بن جرموزه بود.
پس هنگامی که به موضع معروف با ساباط توران رسیدند، مردی از شیعیان علی(ع) نزد آن حضرت آمد و گفت:
یا امیرالمؤمنین، من شیعه و محب تو هستم. برادری داشتم که او را دوست میداشتم؛ اما عمر او را در لشکر سعد بن ابی وقاص به سوی جنگ با اهل مداین فرستاد که آن جا کشته شد و از زمان کشته شدنش تا به حال سالهای زیادی گذشته است.
امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
اکنون چه میخواهی؟
گفت:
میخواهم او را برای من زنده کنی.
علی(ع) فرمود:
زنده بودنش برای تو فایدهای ندارد.
گفت:
یا امیرالمؤمنین، ناچار باید این کار بشود.
حضرت فرمود:
اکنون که غیر از این را نمیپذیری، پس قبر و محل کشته شدنش را به من نشان بده، آن مرد قبر برادرش را به آن جناب نشان داد،
حضرت در حالی که سوار استر شهبا بود، با ته نیزهاش بر قبر زد.
مردی گندمگون و بلند قد از قبر خارج شد که به زبان عجمی سخن میگفت،
امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود:
چرا به زبان غیر عربی سخن میگویی در حالی که تو مردی از عرب بودی؟
گفت:
من دشمن تو بوده ام و دوستدار دشمنانت؛ پس زبان من در آتش دگرگون شد.
آن گاه مرد شیعی گفت:
یا امیرالمؤمنین، او را به همان جا که از آن آمده است بازگردان؛ زیرا ما به او احتیاج نداریم.
امیرالمؤمنین فرمود:
برگرد.
وی به درون قبر بازگشت و مدفون گردید.