ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ب.ظ

زمانیکه وسیله باعث فراموش شدن اصل هدف می شود

پیرمردی مى خواست به زیارت برود اما وسیله‌ی برای رفتن نداشت. ..

به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.

یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‌ی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد،

غذا میداد و او را تیمار میکرد.

اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.

پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.

چند روزی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه میکرد اسب لب به غذا نمیزد و معلوم نبود چه مشکلی دارد.

پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در میزد اما اسب همچنان لب به غذا نمیزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.

این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میکرد...

روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب مى‌افتاد و پیرمرد او را تیمار میکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری کند.

پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟!!

اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود ؟!!

پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمیگردد، زیارتش را تبریک گفتند!

تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میکوبد و لب میگزد...!!!

 ما هم در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول مى‌شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعیمان یعنی آخرت بازمیدارند و تا موقعی که مشغول دنیا هستیم، چنان آن را مهم و واقعی تلقی میکنیم که حتی به خاطر نمی آوریم هدفی غیر از این زندگی دنیوی هم داشته ایم...؟!



نوشته شده توسط بهنام جدی بالابیگلو
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت

زمانیکه وسیله باعث فراموش شدن اصل هدف می شود

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ب.ظ

پیرمردی مى خواست به زیارت برود اما وسیله‌ی برای رفتن نداشت. ..

به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.

یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‌ی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد،

غذا میداد و او را تیمار میکرد.

اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.

پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.

چند روزی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه میکرد اسب لب به غذا نمیزد و معلوم نبود چه مشکلی دارد.

پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در میزد اما اسب همچنان لب به غذا نمیزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.

این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میکرد...

روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب مى‌افتاد و پیرمرد او را تیمار میکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری کند.

پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟!!

اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود ؟!!

پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمیگردد، زیارتش را تبریک گفتند!

تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میکوبد و لب میگزد...!!!

 ما هم در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول مى‌شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعیمان یعنی آخرت بازمیدارند و تا موقعی که مشغول دنیا هستیم، چنان آن را مهم و واقعی تلقی میکنیم که حتی به خاطر نمی آوریم هدفی غیر از این زندگی دنیوی هم داشته ایم...؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۲۵
بهنام جدی بالابیگلو

نظرات  (۰)

سایت ندای الرحیل منتظر دیدگاه میهمانان است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">