ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت


عمر بگذشت به بیحاصلى و بلهوسى
اى پسر! جام میم ده ! که به پیرى برسى

******
چه شکرهاست در این شهر! که قانع شده اند
شاهبازان طریقت ، به شکار مگسى

*****
دوش ، در خیل غلامان درش مى رفتم
گفت : اى بیدل بیچاره ! تو یار چه کسى ؟

******

بال بگشا! و صفیر از شجر طوبى زن !
حیف باشد چو تو مرغى که اسیر قفسى

********

کاروان رفت و تو در خواب و کمینگه در پیش ‍
وه ! که بس بى خبرى از غلغل بانگ جرسى .

و الله یدعوا الی دارالسلام
               

در بند بند برزخی ام ناله می تپد

دستی مرا شکست

دستی شرور و زشت

که بر پرده ها ی وحی

دشنام می نوشت

در منزل نخست

هر چند جز تلاطم شط سحر نبود

با من

در آن مسیر مظلمه

شوق سفر نبود

من

بی اختیار

از جاده های ناگزیر

سرازیر می شدم

***

در منزل نخست

: از بند بند برزخی ام شعله می کشید

فریاد از سیاهه ی تقدیر

! سرنوشت فریاد از تباهی اندام

***

دستی مرا شکست

دستی شرور و زشت

... می نوشت که بر پرده های وحی دشنام

در منزل نخست

من از چکاد نعره فتادم:

یک نیمه در جهنم و

یک نیمه در بهشت!

 


همیشه قدرت و مکنت به‌جا نخواهد ماند


مدام در کف زرگر طلا نخـــــواهد ماند


غـم زمانه مخور فکـــر توشـة ره کن


کـه جاودان احدی جز خـدا نخواهد ماند


به چند روزة سختی بساز و صـابر باش


بشــر همیشه دچار بلا نخــــواهد ماند


الا که صاحب سیم و زری به احسان کوش


که غیر بخشش وجود و سخا نخواهد ماند


فقیــر گوشه‌نشین با توانگری خوش گفت


 جـهان همیشه بـه ‌کام شمـا نخواهد ماند


کنـــون که چرخ به‌کام تو گشته، قدر بدان


که آب جــوی به یک آسیا نخواهد ماند


هـــر آنچه می‌نگری در جهان شود فانی


بــه غیر خـــوبی اهل وفا نخواهد ماند


دل کســـی مشکن ای قوی به پنجة ظلم


که این شکستن دل بی صدا نخواهد ماند


به غیـــــر کار نکودر جهان مکن خسرو


که کار خیــر و نکو بی بها نخواهد ماند





مردن حقیقتی است،مسجل،شعارنیست
 
ازچنگ مرگ راه گریز و فرار نیست
 
بلبل به گوش گل سحراین نغمه می سرود
 
یک دم غنیمت است،همیشه بهارنیست
 
دل خوش مکن به کهنه سرایی که حاصلش
 
جز درد و رنج و محنت اندوه‌بار نیست
 
دنیا بود چو مزرعه، ما جمله برزگر
 
کشت آن کند که بذر دلش تخم خار نیست
 
بهرام گور گورخران را شکار کرد
 
اکنون به گور خفته و فکر شکار نیست
 
یک دم ز اسب سرکش غفلت پیاده شو
 
زیرا جهان به اسب مرادت سوار نیست
 
مانند خضر گر که خوری آب زندگی
 
دل خوش مکن! تا به ابد خوش‌گوار نیست
 
گیرم تمام ملک جهان را تو صاحبی
 
بهر بقای تو سند اعتبار نیست
 
کلک قضا نوشته به پیشانی بشر
 
جز ذات حق کسی به جهان ماندگار نیست
 
«ژولیده‌ام» که صبح و مسا گویم این سخن 
 
مردن حقیقی است، مسجل، شعار نیست



و الله یدعوا الی دارالسلام

 

 

زندگانیم و زمین زندان ماست / زندگانی درد بی درمان ماست

راندگانیم از بهشت جاودان/ وین زمین زندان جاویدان ماست

گندم آدم چه باما کرده است / کآسیای چرخ سرگردان ماست

جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر / باز لفظ زندگان عنوان ماست

جمع آب و آتشیم و خاک و باد / این بنای خانه ی ویران ماست

نور را مانی ، که اندر لانه ها / روز باران هر نم طوفان ماست

احتیاج این کاسه دریوزگی / کوزه آب و تغار و نان ماست

آبروی مابه صد در ریخته است / لقمه نانی که در انبان ماست

جز به اشک توبه نتوان پاک کرد / لکه ننگی که بر دامان ماست

میزبان را نیز با خود می برد / مهلت عمری که خد مهمان ماست

                                                                                    

                                                                            سید محمد حسین شهریار

 

و الله یدعوا الی دارالسلام

طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من است این که

خودم می دانم

که نکردم فکری،

که تأمّل ننمودم روزی،

ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران؟


کودکی رفت به بازی،بفراغت،به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند:کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست،

بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؟

نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی دیدن؟

همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشادن؟

سر هر بام که شد خوابیدن؟

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟

هیچ کس نیز نگفت:زندگی چیست،چرا می آییم………؟

بعد از چند صباح به چه سان باید رفت؟

به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

من نپرسیدم هیچ،هیچکس نیز به من هیچ نگفت

نوجوانی سپری گشت به بازی،به فراغت،به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من،که چه سان عمر گذشت؟

لیک گفتند همه که جوانست هنوز،

بگذارید جوانی بکند،

بهره از عمر بَرَد کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست،

بعد از این باز ورا عمری هست

یک نفر بانگ بر آورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت:همانگونه که دیروزش رفت،

بگذرد امروزش، همچنین فردایش

با همه این احوال

من نپرسیدم هیچ که چه سان جوانی بگذشت؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکّر، نه تعمّق و نه اندیشه دمی،

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه توانی که زکف دادم مفت،

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.

قدرت عهد شباب،می توانست مرا تا به خدا پیش بَرَد،

لیک بیهوده تلف گشت جوانی

هیهات

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند،

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده،

ومرا می گفتند که چو آن ها باشم،

که چو آنها دایم

فکر خوردن باشم،فکر گشتن باشم،فکر تأمین معاش،

فکر ثروت باشم،فکر یک زندگی بی جنجال ،فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت

زندگی ثروت نیست،

زندگی داشتن همسر نیست،

زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست،

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت.

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

من شدم خلق که با عزمی جزم پای از بند هواها گُسَلَم

گام در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده

فارغ از شهوت و آز وحسد و کینه و بخل،

مملو از عشق و جوانمردی و زهد

در ره کشف حقایق کوشم،

شربت جرأت و امّید و شهامت نوشم،

زره جنگ برای بد و نا حق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش،

ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم

من شدم خلق که چون مهدی زهرا باشم، نه چنین زائد و بی جوش و خروش،

عمر بر باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم

حال می پندارم کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل،نوجوانی باطل، وقت پیری غافل

به زبانی دیگر:

کودکی در غفلت ،نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت.

 

و الله یدعوا الی دارالسلام

عبــــــور...


یعنی....


من ....

یعنی تولد و میعنی مرگ...

و گذر از گردنه هایی بسیار سخت

و الله یدعوا الی دارالسلام

روحـــم مـی خواهد بــرود یک گوشــه بنشــیند…

 

پشتـــش را بکنـــد به دنیــــا ؛

 

پاهایش را بغــــل کنـــد و بلنـــد بلنـــد بگوید :

 

من دیگر بـــــازی نمـــی کنـــم

 

خستــــــــــــــــــــــ ـــــــه ام….

و الله یدعوا الی دارالسلام

شب های دراز بی عبادت چه کنم

طبعم به گناه کرده عادت چه کنم

گویند کریم است و گنه می بخشد

گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم ...

و الله یدعوا الی دارالسلام
به هم بر مکن تا توانى دلى   که آهى جهانى به هم برکند
تا توانى درون کس مخراش   کاندرین راه خارها باشد
بدى را بدى تا چه کردى زپیش   چه بینى همان باز پاداش خویش ‍
چه مکن بهر کسى   اول خودت دوم کسى
آنچه دى کاشته اى مى کنى امروز درو   طمع خوشه گندم مکن از دانه جو
گتا توانى پرده کس را مدر   تا ندرد پرده ات را پرده در
اگر مراقب باشى و بیدار خویش   دمبدم بینى سزاى کار خویش ‍
از مکافات عمل غافل مشو   گندم از گندم بروید جو ز جو
سختى کش زد هر چو سختى دهى به خلق   در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
مکن تا توانى دل خلق ریش   و گر مى کنى مى کنى بیخ خویش

 
عیسى (ع) به رهى دید یکى کشته فتاده   حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که : که را کشتى تا کشته شدى زار؟   تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت ؟
انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس   تا کس نکند رنجه بدر کوفتنت مشت
تو پاداش با نیکویى بد کنى   چنان دان که بد با تن خود کنى
هر که تیغ ستم کشد بیرون   فلکش هم بدان بر یزد خون
چه مکن که خود افتى   بد مکن که بد افتى
اگر بد کنى چشم نیکى مدار   که گر خار کارى سمن ندروى
اگر بد کنى چشم نیکى مدار   که هرگز نیارد گز انگور بار
چو نیکى کنى نیکى آید برات   بدى را بدى باشد اندر خورت
مینداز سنگ گران از برات   که چون باز گردد فتد بر سرت
آن قدر گرم است بازار مکافات عمل   دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است
اگر شکر کردى بر ین ملک و مال   به مالى و ملکى رسى بى زوال
و گر جور در پاداشى کنى   پس از پاداشى گدایى کنى
بدى بر کس مکن ؛ بینى مکافات   ز نیکویى نزاید هرگز آفات
اگر حنظل نشانى در زمینى   یقین از حاصلش شکر نچینى
به چشم خویش دیدم در گذرگاه   که زد بر جان مورى مرغکى راه
هنوز از صید منقارش نپرداخت   که مرغ دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردى مشو ایمن ز آفات   که واجب شد طبیعت را مکافات

 

و الله یدعوا الی دارالسلام
روی قبرم بنویسید مسافر بوده است
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست
او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست
در رثایم بنویسد که شاعر بوده است

بنویسید اگر شعری از او مانده بجای
مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست
بنویسید در این مرحله کافر بوده است

غزل هجرت من را همه جا بنویسید
روی قبرم بنویسید مهاجر بوده است

شاعر: شهید بسیجی محمد عبدی
محل شهادت : سیستان و بلوچستان
شهادت صبح روز جمعه 16بهمن ۱۳۷۷در مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر
و الله یدعوا الی دارالسلام
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

 مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است!
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
!

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟
چرا از مرگ می ترسید؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند!

چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
بهشت جاودان آنجاست!
جهان آنجا و جان آنجاست!
گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست!

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشیست
همه ذرات هستی محو در رؤیای بی رنگ فراموشیست
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند!

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا هرکه را زر در ترازو زور در بازوست 
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟

فریدون مشیری
و الله یدعوا الی دارالسلام
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
***
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم 
 
***
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
و الله یدعوا الی دارالسلام

در سرنوشت گل، دو حقیقت رقم زدند

روزی به باغ آمد، روزی به باد رفت
و الله یدعوا الی دارالسلام
اى ز بازار جهان حاصل تو گفتارى   عمر تو موسم کار است و جهان بازارى
اندر آن روز که کردار نکو سود کند   نکند فایده گر خرج کنى گفتارى
همچو بلبل که بر افراز گلى بنشیند   چند گفتى سخن و هیچ نکردى کارى
ظاهر آن است که بى زاد و تهى دست رود   گر از این مزرعه کس پر نکند انبارى
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز   خواجه تا سود کنى بر درمى دینارى
تاریخ ارسال این مطلب: دوشنبه دوم دی 1392ساعت 21:6 نویسنده: بهنام| یک همسفر
و الله یدعوا الی دارالسلام

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیک در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار

هر کرا خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

 
تاریخ ارسال این مطلب: جمعه یکم آذر 1392ساعت 19:45 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
شعر منتشر شده در روزنامه کیهان مورخ شنبه ۲۵ تیر ماه ۹۰

دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو این خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است

بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
تاریخ ارسال این مطلب: جمعه یکم آذر 1392ساعت 7:23 نویسنده: بهنام| یک همسفر
و الله یدعوا الی دارالسلام
دیشب شب عاشورا بود

خواب دیدم رفتیم حرم امام رضاع

رودخانه ای را دیدم که از دوردستها سرچشمه گرفته بود و  به زیر زمین صحن  حرم داخل می شد

به کوهی که رودخانه از آن سرچشمه گرفته بود نگاهی انداختم و این شعر را خواندم:

    ای قطره! که از چشمه می آیی...

                                                کجایی؟

من منتظرم    تا   تو  بیایی ...

                                              کجایی؟

        

تاریخ ارسال این مطلب: پنجشنبه بیست و سوم آبان 1392ساعت 7:23 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
خوشا آنان که با ایمان و اخلاص
حریم دوست بوسیدند و رفتند

خوشا آنان که در میزان و وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند

خوشا آنان که پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند

خوشا آنان که با عزّت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند

ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنان که بهر یاری دین
به خون خویش غلطیدند و رفتند

خوشا آنان که وقت دادن جان
به جای گریه خندیدند و رفتند

خوشا آنان که با ایثار هستی
ز هستی چشم پوشیدند و رفتند

خوشا آنان که بهر حفظ اسلام
علیه کفر جنگیدند و رفتند

تاریخ ارسال این مطلب: چهارشنبه بیست و دوم آبان 1392ساعت 15:19 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
مدتی بی حرمتی بسیار شد

 این زمان ازخواب دل بیدار شد

***

محو کن بی حرمتی های مرا

 عفو کن دون همتیهای مرا

***


ای عطا از تو خطا بر ما میگر

ای وفا از تو جفا بر ما مگیر

***


آید از ما آنچه آید از لئیم

 تو بکن نیز آنچه آید از کریم

تاریخ ارسال این مطلب: شنبه یازدهم آبان 1392ساعت 4:30 نویسنده: بهنام| دو همسفر
و الله یدعوا الی دارالسلام
گفتم ای موی سفید!

زچه رو روئیدی؟

کنج پیشانی من ...

حرف تو چیست ؟

بگو

..

گفت من پیکم و من

خبری آوردم ...

***

 

گفتم ای موی سفید!

جای تو روی سرم نیست چرا روئیدی؟

...

گفت من پیکم و من

خبری آوردم ...

***

 

گفتم ای موی سفید!

سر من پر شده از باد غرور

چشم من دوخته بر خط افق

تو چه دانی که چه بر سر دارم

زچه رو روئیدی

کنج پیشانی من؟

گفت من پیکم و من ...خبری آوردم!

***

 

گفتم ای موی سفید!

برکنم بیخ تو را از بنیان

یا کنم رنگ تو را

تا که همرنگ شوی با موها

نشوی بین جماعت رسوا ...

گفت من پیکم و من

خبری آوردم

...

تاریخ ارسال این مطلب: چهارشنبه هشتم آبان 1392ساعت 16:24 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش

الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش

جان بتلخی می‌دهیم ای جان شیرین دست گیر

دل بسختی می‌نهیم ای دلستان بدرود باش

می‌رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم

ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش

ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می‌زنند

خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش

ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده‌ام

از سرشک دیده‌ی گوهر فشان بدرود باش

گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی می‌نشست

می‌رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش

همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم

وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------                  

تاریخ ارسال این مطلب: پنجشنبه دوم آبان 1392ساعت 22:4 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

 

و باز کسی رفت

عمو جان این بار تو می روی

و چه سنگین و در سکوت

باشد برو

تنها و تنها

به خدا می سپارمت

...

تاریخ ارسال این مطلب: پنجشنبه دوم آبان 1392ساعت 22:3 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

 

بر خویش فرض کرده‌ام این چند نکته را
تا بر تو عرضه دارم این درّ سفته را
ای نازنین پسر تو مرا نور دیده‌ای
در تار و پود قلب پدر جا گزیده‌ای
بر قلب پاکت ار بگذارند بار غم
بر چهره‌ام از آن بنشیند غبار غم
عفریت مرگ خواهد اگر بر تو رو کند
زان پیشتر نشان مرا جستجو کند
زان رو بر آن شدم که ز الطاف کردگار
بنمایمت رهی که شود مرد، رستگار
شمشیر را ز کف بنهادم در این زمان
تا نکته‌های نغز به سویت کنم روان
*
بر دوری از گناه ترا پند می‌دهم
چون درّ ناب و چون عسل و قند می‌دهم
با یاد حق هماره به عمران دل بکوش
در خدمت و اطاعت او گوش دار گوش
با نور مهر او دل خود تابناک کن
از هر چه غیر اوست بپرداز و پاک کن
با اتکاء به قدرت او چاره‌ساز باش
چون زاهدان ز خلق خدا بی‌نیاز باش
*
پندی است نغز از پدری پیر و ناتوان
کاو عنقریب چهره کند از جهان نهان
از او که شور و شوق جوانی ز کف نهاد
در برگریز عمر عزیز خود اوفتاد
زآنکس که در نبرد یلان بود صف شکن
زین کس که در نبرد زمان شد سپر فکن
بر نوردیده‌ای که بود نام او حسن
بعد از پدر هماره قرین است با محن
او ناچشیده تلخی دوران به عمر خویش
او ناکشیده رنج فراوان به عمر خویش
بعد از پدر نشان خدنگ قساوت است
آماج تیر انده و آلام و آفت است
بس کارزار سخت هم او راست پیش رو
پیروزی و شکست کشد انتظار او
او شهربند مرگ و ره رفتگان به پیش
هم صحبت غم است و گرفتار رنج خویش
*
برتافت رخ زمانه ز من از سر ستیز
بنمود روی خویش به من روز رستخیز
کی داشتم من از غم مردم فراغتی؟
در خاطرم چه بود بجز فکر  ملتی؟
گر خوف گمرهی است ترا در ره سفر
آن به فرود آیی از مرکب خطر
*
به همرمان هر آنچه ستوده است بر شمار
و از هر چه ناپسند و شنیع است بازدار
بستیز با پلشتی با دست و با زبان
دوری گزین ز زشتی با آخرین توان
پیکار کن به سختی با حاکمان زور
با مفسدان طاغی و با فاسق و شرور
بر پای خیز و در ره خالق جهاد کن
بر ظالمان بتاز و به مردم  وداد کن
زنهار تا که وسوسه زشت سیرتان
از عزم آهنینت نگیرد دمی نشان
*
در بحر بیکران هلاک است گوهری
نامش حقیقت است و فراوانش مشتری
آنکس که هست در طلب درّ پر بها
در بحر سهمگین هلاکت کند شنا
دریاست دین جد تو ای نازنین پسر
دانش‌پژوه باش و به ژرفای آن نگر
*
جان را به بردباری و با صبر پروران
تا در خصال نیک برآیی چو نیکوان
در را به یاد خالق بخشنده رام کن
بر ریسمان محکم او اعتصام کن
همواره قلب خویش به اندرز زنده دار
با یاد مرگ، دیر هوس را بزن مهار
در کارگاه زهد و عبادت همی نشین
تا قلب نازک تو  زره پوشد از یقین
بر خویش عرضه دار تو اخبار رفتگان
آنانکه روی خود بنهفتند از این جهان
آگاهی از حدیث جهان بایدت اگر
لختی در آبگینه تاریخ کن نظر
کاخ به جای مانده ز پیشینیان نگر
تا درس‌های ناب بیاموزی ای پسر
اندیشه کن چگونه گذشتند رفتگان
ما نیز ناگزیر به دنبال کاروان
دنیای خود مباد که با نقد دین خری
مفروش دین خویش به دنیات سرسری
بر پای دار خانه زیبا در آن دیار
چون جاودان بمانی و گیری در آن قرار
*
بی‌آگهی و جز به ضرورت سخن مگوی
در آن رهی که بیم ضلالت رود مپوی
دست خدای توست دژی سخت استوار
خود را بدست خالق یکتای خود سپار
دست طلب مباد سوی کس کنی دراز
جز ذات بی قرینه بی‌چون بی‌نیاز
بخشش اگر به بنده کند از عطای اوست
محروم گر کند ز سر مصلحت نکوست
*
خیر کثیر می‌طلب از خالق جهان
فریاد کن سعادت مخلوق هر زمان
*
پندم پذیر و نیک بیندیش ای پسر
بهر تو نیست زین سخنان سودمندتر
دریاب نکته‌های نو در گفته‌‌های ناب
هشدار! از آن سخن که بود نغز رخ متاب
آن دانشی که سود ندارد چه بی‌بهاست
بی‌دانشی اگر بنهی نام آن رواست
در این زمان که بر تو وصیت رقم زنم
سستی و ضعف دست بیازید بر تنم
*
زان پیشتر که دیو هوی بند بشکند
زنجیر خامشی به زبانم در افکند
یا دست مرگ پنجه گشاید به جان من
افزون از این، زمانه ستاند توان من
یا نقص در اراده  و رأیم شود پدید
همپای جسم من که به نقصان خود رسید
یا موج فتنه‌های فریبای رنگ‌رنگ
ره بر پیام خیر بگیرند بی‌درنگ
بیش از غروب وقت و تبه گشتن زمان
این مختصر رقم زنم ای نور دیدگان
*
همچون زمین بکر بود قلب نوجوان
ناکشته بذر، هیچ کشاورز اندر آن
چون بذر گل فشانده شود روی خاک او
گرد و مشام تازه زگل‌های مشکبو
زان پیشتر که موج عداوت شود فراز
بر سرزمین قلب تو دستی شود دراز
من خود برای برزگری می‌کنم شتاب
ریزم به روی خاک دلت بذرهای ناب
حیف است گر به مزرعه دلکش دلت
روید گیاه هرز بجای گل از گلت
*
من رنج بی‌حساب ز دوران کشیده‌ام
هم تلخی و حلاوت آنرا چشیده‌ام
اندوختیم تجربه‌های گران ز پیش
بستان به رایگان و بیندوز بهر خویش
عمرم اگر چه انک و کوتاه بود سال
لکن دقیقتر نگرستم در این مجال
پیشینیان که عمر مضاعف نموده‌اند
در خاک آرزوی خود اکنون غنوده‌اند
بر سرنوشت رفته آنان شدم دقیق
تاریخ پر ز راز ملل خوانده‌ام عمیق
من سعی کرده‌ام که شنام زیان ز سود
بر گیرم از برای تو نیکی هر آنچه بود
از گردش سپهر و دگرگونی جهان
آموختیم تجربه چون درّ شایگان
من پرده‌های جهل ز چشمت دریده‌ام
پاکی و روشنایی آن برگزیده‌ام
قلب تو هست آیینه‌ای پاک و بی‌غبار
آلودگی نیافت ز زنگار روزگار
در عنفوان عمر تو همت گماشتم
تا بذر عشق در دل پاک تو کاشتم
*
با عطر روح‌بخش کلام خدای خویش
گام نخست دانش قرآن نهم به پیش
در مکتب فضائل اسلام دلنواز
احکام شرع پاک محمد کنم فراز
تعلیم علم زندگی آغاز می‌کنم
پیوند ناسره ز سره باز می‌کنم
چون سیره نبی ره و رسم سلامت است
تنها کتاب پاک خدا را کفایت است
آراء مختلف ز شیاطین چو شد بیان
بندد ره درست به پویندگان آن
چون پاک و صیقلی بود اندیشه جوان
بیم است آنکه نقش پذیرد ز دیگران
رخشندگی چو یافت و بگرفت ایمنی
اهریمنان چگونه بیابند روزنی
با طرح گونه‌گونی آراء این و آن
آگاهیت دهم ز وسوسه‌های معاندان
دارم امید و مسئلت از رب چاره‌ساز
بر مقصد تو دست هدایت کند دراز
آری تراست بار غم امتی به دوش
اینک سفارش پدر از جان و دل نیوش
*
دست انابه سوی خداوند باز کن
روی نیاز را به سوی بی‌نیاز کن
توفیق خود بکن طلب از ذات کبریا
کاز لطف خویش سازدت از ورطه‌ها رها
*
زنگار چون ز آینه دل کنی جدا
فرمان پذیرد و شود از بندها رها
اندیشه از غبار غم آزاد می‌شود
دل از خشوع، تازه و آباد می‌شود
چون صیقلی گرفت دل و پاک شد درون
از این پیام بهره بگیری ز حد فزون
آن را که نیست پاکی باطن صفای جان
طرفی نبندد از سخن نیک بی‌گمان
چون اشتری است کور که نشناخت ره ز چاه
پوید چو راه کوه، بیفتد ز پرتگاه
دین روشنی است روشنی اوراست در نهاد
او مرد دین نبود که در ظلمت اوفتاد
تا مطمئن چون هست ره شبهه ناک و تنگ
با عقل سازگار بود گر کنی درنگ
*
دریاب ای پسر سخنم را که پربهاست
سررشته دار مرگ و حیات بشر خداست
پروردگار هستی و جانبخش و جان‌ستان
کاو مالک حیات و ممات است بی‌گمان
از بهر آنکه پیرِ جهان را کند جوان
میراند و دوباره دهد زندگی به آن
آن را که کرد با غم و با رنج آشنا
بر رنج عافیت دهد و درد را شفا
رسم زمانه گاه به نیش است و گاه نوش
از دهر شکوه کم کن و از صبر جامه پوش
در چشم خلق فلسفه خلقت جهان
رازیست سر به مهر بجز اندکی از آن
از نیک و بد هر آنچه که برجای می‌نهی
تنها خدای راست به پاداشش آگهی
*
می‌پوید این جهان نه به یک حال مستدام
تقدیر در تحول و تغییر شد مدام
اسرار آفرینش هستی است گر نهان
آنرا ز نقص دانش و از جهل خویش دان
در طینت بشر نسرشتند دانشی
اندوخت علم و فضل ز سعی و پژوهشی
آنگه که چشم خود به جهان بر گشوده‌ای
از دانشت نصیب چه بود و که بوده‌ای؟
گر عزم خویش جزم نمایی به بررسی
ناگفته‌هاست بی‌حد و ننوشته‌ها بسی
بر عمق جهل خویش بیابی چو آگهی
حیرت به دل نشیند و بردیده گمرهی
زان پس به منظر تو گشوده شود دری
بی‌شک به راه روشنی و رشد پی بری
رو کن به سوی او که ترا آفریده است
آنکس که سر و قامت تو پروردیه است
از خلقت تو اَش نَبُدی هیچگاه سود
نه سود و نه سجود که از بهر جود بود
بادا بر آستانه او خاکساریت
هم بندگی و بیم و هم امیدواریت
*
بر بارگاه قدس چو سائی سر سجود
روی آوری به آنکه بر افراشتت وجود
آنکس که خواست افسر توحید را به سر
از معبر منیر نبوّت کند گذر
در انتقال وحی ز خیل پیمبران
چون جد تو نبود و ندارد کسی نشان
خواهی که مشتبه نشود آب از سراب
با مشعل هدایت او راه خود بیاب
ز اندرز و پند بهر خود از خرد و از کلان
دلسوز تر ز من نشناسی در این جهان
*
گر کائنات داشت به جز یک خدای بیش
می‌کرد او گسیل سفیری به خلق خویش
بینی چون گونه‌گونی آثار رنگ‌رنگ
بر وحدت وجود رسد فکر بیدرنگ
از کثرت مواهب بی‌حد کردگار
ره میبری به وحدت و براوج اقتدار
خود از زبان ختم رسولانش در کتاب
در وصف ذات خویش نهفته است در نقاب
حادث نبوده لم یزلی هست و سرمدی
ذاتش منزه است ز هر زشتی و بدی
نی در دلی بگنجد و نی چشمِ تنگِ‌سر
نه در خیال و وهم بگنجد نه در نظر
*
ارباب معرفت که بزرگند سر بسر
او را نه با حواس بلکه شناسند با اثر
از جاودانگیِّ سرای دگر بسی
ره دادمت نشان که به شایستگان رسی
آنان که ژرفتر نگرستند بر جهان
دل خوش نکرده‌اند به عهد و وفای آن
چون بانگ «الرّحیل» بر آمد شتافتند
نه سر زپا نه پای ز سر می‌شناختند
مانند آنکه از سفری سخت و پر ملال
جوید ره رهایی و پوید ره وصال
دل را ببوی خاک وطن چون کنند شاد
رنج ره و فراق عزیزان رود ز یاد
یا چون پرنده‌ای که بسر برد ماه و سال
محبوس گوشه قفس و بسته پرّ و بال
چون در شود گشوده سرآسیمه پر کشد
چتری ز گل به ساحت بستان به سر کشد
آنکس که شد به زیور دنیا فریفته
بر مال و جاه و منصب خود گشت شیفته
وآنکس که باخت دین و دل خود به این جهان
خوش کرده دل به جلوه آدم فریب آن
مانند آن کسیست که از باغ و سبزه‌زار
ناچار می‌رود به بیابان پر ز خار
*
پایان بود به پایان، آخر به آخرین
آغاز هر سرآغاز، اولی بر اولین
نه اول است در خور ذاتش نه آخرین
نه در زمان بگنجد نه در مکان مکین
هم از عقوبت و غضبش ترس و بیم دار
هم بر عنایت و کرمش شو امیدوار
فرمان نداد جز به نکوئی و راستی
منعی نکرد جز زپلشتی و کاستی
*
اینک که بر جلال خداوند واقفی
هم بر شکوه جمله اوصاف واصفی
پس در طریق طاعت او راهیاب باش
در بندگی به درگه او کامیاب باش
بر خاک طاعتش بنهی چون سر نیاز
در چشم عالمی شوی آنگاه سرفراز
مستغنی از عبادت خلق است کردگار
آن را نیاز خلق به معبود برشمار
اینک نقاب از رخ دنیا گشوده‌‌ام
هم زشتی و محاسن آن را نموده‌ام
گفتم سخن زخصلت نااستواریش
برگفته‌ام حکایت ناپایداریش
اینک پذیر از پدرت نکته‌های چند
در خویشتن مبین که چنین است خودپسند
آنرا که بر کسان بپسندی به خود پسند
مپسند بهر غیر خود، هر امر ناپسند
دست ستمگری مگشا هیچ بر کسان
گر بر تو ناروا بود از سوی دیگران
نیکی بتو گرست خوش از سوی دیگران
خود نیز گام نیک بنه سوی دوستان
از آن سخن که هست در آن بیم آبرو
لب را فرو ببند و به ناآگهی مگو
شادی خلق را بطلب از صمیم جان
گر خویشتن بخواهی محظوظ و شادمان
گردنکشی است دشمن عقل تو ای جوان
عُجب است آفت بشر ای نور دیدگان
کسب معاش هست اگر در خور تلاش
گنجور وارثان و بجاماندگان مباش
*
رب ودود چون ره مقصود تو گشود
آور به درگهش سرِ فرمانبری فرود
تا رستخیز راه درازی است پیش رو
ره توشه گیر و همسفری کن تو جستجو
درویشی ار بیابی و بارت کشد بدوش
آنگه سبک گذر کنی، زاین راه پرخروش
راهی است صعب و گردنه‌هائیست مرگبار
آنکس سبک رود که سبک کرده بود بار
*
در صبح بی‌نیاز ار بکنی حاجتی روا
در شام تنگدستی‌ات از غم شوی رها
اینک که ناگزیر زکوچی از این جهان
باید که برگزینی از آن بهترین مکان
دانی که چیست نام نکوی دلیل راه؟
جلب رضای خالق و خشنودی اِله
خشنودی خدا اگر اکنون نشد مجال
عفریت مرگ چون رسد امری است بر محال
*
آنکس که گنج‌های جهان از شماره بیش
دارد به دست قدرت بی انتهای خویش
هم رخصت نیایشت اعطا نموده است
هم ضامن اجابت آن نیز بوده است
دستی چو از نیاز شود سوی او دراز
جودش فرو بریزد بر صاحب نیاز
بر بارگاه قدس نه واسط گذاشته
نه پرده‌دار و حاجب و دربان گماشته
او را به کیفر گنه کس شتاب نیست
با «توبه‌کار» روی عتاب و خطاب نیست
دستی اگر دراز شود سوی چاره‌ساز
درهای توبه از سر رحمت شود فراز
پیشانی ندامت خود گر نهد به خاک
آذرمگین ز فعل بد خویش و شرمناک
در پیش رب تو به پذیراست کامیاب
آید گناه او همه در زمره ثواب
بگشود راه توبه و جلب رضای خویش
خشنودیش طلب کن و گاهی بنه به پیش
راز درون و سوز دل خویش بازگو
دریابد از ندای تو بی‌هیچ گفتگو
آنگه که مانده‌ای و نیاید ز خلق کار
آنرا به دست خالق بیچون خود سپار
جز در خزانه کرمش نیست نعمتی
چون طول عمر و وسعت رزق و سلامتی
*
مفتاح باب رحمت بی‌انتهای او
در دست توست گر بشناسی بهای او
باران نعمتش چه فرو خواهی هر زمان
دست دعا بر آرسوی خالق جهان
گر مسئلت نمودی و مطلوب رخ نداد
شاید بود صلاح تو دلسردیت مباد
همواره از خدا بطلب خیر پایدار
زآسیب‌ها بمان و بمانند برکنار
بامال خود نپائی بی‌شک در این دیار
مال تو نیز با تو نماند به روزگار
*
دنیا محل کوچ من و توست ای پسر
با بانگ «الرحیل» رسد وقت ما بسر
ما را نه بهر مرگ و فنا آفریده‌اند
نی بهر مرگ، بهر بقا آفریده‌اند
مرگ است مرکبی که بود تند و تیزپا
از بهر انتقال من و تو از این سرا
ما رهگذار و بس خطرات است در مسیر
زاین راه پرمخاطره هستیم ناگزیر
دنیا متاع عاریتی هست مرد را
دلبستگی به عاریتی کی بود روا؟
دنیا شکارگاه و بشر صید آن ببین
صیاد مرگ دام بگسترده در کمین
بیم است آنکه سر زده در لحظه گناه
پیک اجل بسوی تو آنگه رسد ز راه
هرگونه بازگشت به معبود آن زمان
خود را فریفتن بود ای یار مهربان
از رویداد مرگ و پس از مرگ یاد کن
در فکر توشه باش و مهیای زاد کن
آنگه که دست مرگ رسد به حیات تو
تنگ است فرصت تو و راه نجات تو
*
دنیا گذرگهی است فریبا و دلنشین
این شوخ چشم را ز در دوستی مبین
دنیا پرست ار بفریبد به زرق خویش
او را به راه ظلمت شهوت برد به پیش
*
خود دیده‌ای خصائل زشت درندگان
زور آوران چگونه درانند ناتوان
دنیا‌مدارها چو سگانند هرزه گرد
بر لاشه‌ای نشسته و سرگرم در نبرد
با هیئتی پلید چو مردارخوارگان
از یکدگر هماره ربایند قوتشان
ادارک و غفلشان شده مستور تیرگی
مدهوش شهوتند و گرفتار خیرگی
دنیا پرست چون شتری هست بی‌عنان
نی بگمارند هیچ چراننده‌ای بر آن
گم کرده راه و مست و رها گشته بی‌شبان
سرگشته در میان بیابان بیکران
*
بر اسب ابلق زمان هر آن کاو زند رکاب
از رفتن‌اش گریز نباشد ولو به خواب
بس کوته است عمر ولی آرزو دراز
این عمر کوته تو نیرزد به حرص و آز
کس بر چکاد آرزوی خویش کی رسید
کی می‌توان ز مهلکه مرگ وا رهید
پس در تلاش خویش به منظور کسب مال
کوشش نمای بیشتر از روزی حلال
ای بس تلاشگر که ز سعی حاصلی ندید
اما کس از میانه روی نیست ناامید
محفوظ دار نفس خود از پستی و زوال
زان ابتذال گرچه رسی به مقام و مال
چون حرّت آفرید خداوند در نهاد
بر آفریدگانش ترا بندگی مباد
*
خیری ندارد آنچه فراهم شود ز شر
آن سود بی‌بهاست که میزاید از خطر
*
هرگز مشو به مرکب آز و طمع سوار
راهش به سرزمین هلاک است هوشدار
*
آنانکه بر بلندی ایمان نشسته‌‌اند
دل بر خدای بسته و از غیر رسته‌اند
نعمت رسد به آنان ز آن ذات بی‌بدیل
بی‌واسط و میانجی و بی‌رابط و وکیل
گر اندک است روزی مقسومت ای جوان
بس پربهاتر است ز اعطای بندگان
*
سری اگر به سینه خود ساختی نهان
آسانتر است زآنکه کنی فاش بی‌گمان
کالای پر بهای خود ار کرده‌ای عیان
سودی نباشدت چو پشیمان شوی از آن
گر سینه تو تنگ بوَد حفظ راز را
از دیگران مدار امید، احتراز را
*
بر نعمتی که او به تو اعطا کند نگر
حسرت بر آنچه بر دگران داده شد مبر
گر زهر ناامیدی و تلخی آن چشی
نیکوتر است زانکه نیاز از کسان کشی
از ثروتی که گرد کند حاصل از گناه
محکوم بر فناست و آخر شود تباه
و آن اندکی که حاصل کار است و رنج‌ها
بسیار پربها است نه کمتر زگنج‌ها
مرد خرد به کس ندهد اختیار خود
کس را نزیبد آنکه کند رازدار خود
مندیش هر تلاش تو منجر شود به سود
بس ساعیان که حاصلی از سعیشان نبود
پرگو همیشه بیهوده‌گوی است ای پس
بندیش اگر ببایدت اندیش بیشتر
*
با اهل خیر و خلق نکوکار شو قرین
تا خوی تو اثر بپذیرد ز همنشین
خواهی که شرمگین نشوی روز واپسین
دوری ز مردمان تبهکار می‌گزین
مال حرام وه چه پلید است و ناگوار
همواره بطن خویش از آن لقمه پاک دار
جایی که نرم خویی‌ات افتاد سازگار
تندی مکن که ظلم ز تو گردد آشکار
وآنجا که نرمش تو نیفتاد کارگر
با حکم عقل، دست تهور بکار بر
بس دردها زمینه درمان شوند زود
یا چون سنکنجبین که به صفرای تن فزود
گه دوست جای دشمن و دشمن بجای دوست
کی جای حیرت است که حکم بسی در اوست
یاران و ناصحان به تجارب بیازمای
با خیرخواه از در صلح و صفا درآی
وانکس که پند خویش درآمیخت با دروغ
زاندرز او نباشد هرگز ترا فروغ
از خواهش دل آنکه گرفته است بازتاب
در جست‌وجوی آب رود در پی سراب
مرد خرد ز گردش این چرخ بی‌امان
گرد آورد تجارب وکوشد به حفظ آن
هر فرصتی که دست دهد مغتنم شمار
زان پیش که به رنج ندامت شوی دچار
گه از افق طلیعه اقبال سر زند
گه مطرب زمانه نوای دگر زند
زنهار تا قدم ننهی در ره گناه
زاد سفر ز کف مگذار و مکن تباه
فرجام کار خویش بیندیش هر زمان
گرگ اجل ز ره برسد بر تو ناگهان
تقدیر تو به دفتر عمرت رقم زدند
صاحب قلم هم اوست چه بیش و چه کم زدند
سوداگری که راه خطر برگزیده است
جز رنج جان و تن و تلاشش چه دیده است؟
هشدار! قدر مال نه بر بیشی و کمی است
بل برخجستگی است و بر جود آدمی است
دل خوش مدار، بر کمک مردم حقیر
نادان و «متهم به گنه» یار خود مگیر
اسب زمانه رام تو گر شد رکاب گیر
گر توسنی کند نتوان شد بر او دلیر
افزونتر از نیاز اگرت هست دلپذیر
در بند حادثات نشاید شدن اسیر
چون بحر دار ز اهل لجاج و جدل گریز
همواره از جدال بپرهیز و از ستیز
*
پیوند با برادر و هم‌کیش بس نکوست
هم کیش خویش را چو برادر بدار دوست
چون قطع دوستی بکند بردبار باش
در راه مهرورزی او پایدار باش
گر بخل از او ببینی دست کرم گشای
بر تافت روی اگر ز در آشتی در آی
بینی اگر درشتی از او نرم باش و نرم
سردی اگر ببینی از او گرم باش و گرم
پرخاش گر کند تو بر او عذرخواه باش
گمراه اگر شود تو دلیلش به راه باش
در خدمتش به لطف و عنایت هماره کوش
در کار بند خصلت شایستگان نیک
نااهل را مباد کنی کرنشی ولیک
با دشمنان دوست خود همدمی مگیر
شایسته نیست این روش از مردم خبیر
باری ز پند گر بنهد کس ترا بدوش
در پند صادقانه چو غمخوارگان بکوش
خشمت به رفته‌رفته فرو خور چو صابران
تا لذتی مدام شود حاصلت از آن
*
آرام خوی باش و چو دریای حلم رام
سیلاب خشم مرد بر آشفته کش به کام
بر خصم خویش لطف و کرامت کنی اگر
در چشم خالق تو بود برترین ظفر
آندم که آسمان وفا تیرگی گرفت
آراء، مختلف شد و غم چیرگی گرفت
چون روزنی بجا ننهی بهر آشتی
امّید قطع کن ز نهالی که کاشتی
آنگه که دوستی به تو دارد گمان نیک
تصدیق ظن او بتو باشد نشان نیک
*
چون جلب اعتماد نمودی ز دوستان
ضایع مباد آنکه کنی حق همگنان
یکرنگی و صفا چو شد از سویشان عیان
افتد ضرور تقویت حسن ظنشان
از راه مرحمت چو کنی بذل رحمتی
اول به دودمان خود آور عنایتی
برتاب روی زانکه ز تو روی خود نهفت
زان همنشین که جز به شقاوت سخن نگفت
گر خدشه‌ای به دوستی‌ات با کس اوفتاد
اِعراضِ تو ز سازش او بیشتر مباد
آن ظالمی که دست به بیداد برگشود
او را ز جود و از ستمش بهره‌ای نبود
کیفر ببیند از ستم خویش بی‌گمان
طرفی نبندد از عمل زشت جز زیان
پاداش نیکویی نه بدی باشد ای پسر
چونی اگر چنانچه کنی آیدت بسر
*
رزقت دوگونه بر تو رسد این سخن بدان
یا او به جستجوی تو یا تو سویش دوان
گر با تلاش دست نیازیده‌ای به آن
خود در پی تو راه گشاید شود روان
هنگام تنگدستی خود پشت خم مکن
در وقت بی نیازی، بر کس ستم مکن
این هر دو هست نزد خردمند ناپسند
روی آوری به کار نکوهیده تا به چند؟
دنیا نه جای کامرواییست ای عزیز
اصلاح جایگاه تو باشد به رستخیز
زاری به آنچه رفت ز کف گر روا بود
شیون به هر نیافته آنگه سزا بود
آینده جهان چو گذشته است ای جوان
چون نیک بنگری به جهان پی بری به آن
افسوس بر گذشته مخور چشم دل فروز
اینده کو؟ دو دیده سرت بر آن مدوز
*
فرق میان آدم و حیوان چو بنگری
یک نکته بیش نیست به غیر از سخنوری
آن یک به پند راه بپوید به مهتری
وین یک به جفت تا که خورد ترکه‌تری
کافی است بر تو پند و نصیحت شود همی
زیرا ز نسل حضرت حوا و آدمی
چون بر تو گشت لشکر اندوه حمله‌ور
صبر و شکیب و نیکی، باور بکن پسر
از راه اعتدال کس ار پا برون نهاد
از پرتگاه جور به سختی فرو فتاد
یاران نیک عهد چو خویشان خود شمار
آنانکه در غیاب وحضورند راستکار
هرگز مگرد گرد هوسران هرزه گرد
کور است آنکه باهوسش نیست در نبرد
کوری دل زکوری چشم است سخت‌تر
عبد هوی ز کور بود تیره‌بخت‌تر
*
بیگانه‌ای که مهرفزا هست و غم ربا
بس مهربان‌تر است ز خویشان و اقربا
دور از دیار را تو مپنداریش غریب
آنکس بود غریب که دور است از حبیب
از شاهراه حق و عدالت چو بگذری
راهی فراخ و بی‌خطر و سهل بنگری
بر قدر و مرتبت خود هر آنکس شود رضا
بر قیمتش فزاید و بخشد بر او بقا
آویز دست خویش به حبل المتین حق
رو رو  پناه گیر به حصن حصین حق
بی‌اعتنا کسی که گذشت از تو در محن
او دشمن است و لیک ترا یار در سخن
گه ناامیدی است به نعمت زمینه‌ساز
چون نامیدی از طمع و حرص و حقد و آز
هر عیب کی سزاست که بنمایی آشکار؟
افشای زشتی دگران را مکن شعار
همواره نیست فرصت نیکو برای کار
چون فرصتی فرا برسد مغتنم شمار
بسیار دیده شد که خردمند بر خطاست
بس بی خرد که گام نهد در طریق راست
*
زنهار از شتاب که کاری است ناصواب
از کار ناستوده بپرهیز و از شتاب
پیوند خود اگر بگسستی ز بی خرد
داناتر از جمیع خردمند بشمرد
ایمن مباش از ستم و جور روزگار
در عمر خویش چشم مدارا از او مدار
عاقل نیاورد به بزرگیش در شمار
تا خود به چشم خلق نگردد زبون و خوار
گر  کوشش تو به مقصد نشد قرین
برتر مقدر است نشاید شوی حزین
سلطان عادل همچو نگهبان ملت است
افساد پادشاه فساد رعیت است
پیش از سفر نگر تو به همراه سازگار
پیش از گزین خانه و مسکن به همجوار
از گفتگوی مضحکه‌آمیز کن حذر
حتی ز نقل گفته دگران نیز درگذر
*
آن به که زن به دور بود از غم و عذاب
اندر صدف قرار بگیرد چو درّ ناب
درّ خوشاب خویش اگر کرده‌ای عیان
ایمن مباش از خطرات حرامیان
زن را طراوتی است چو گل‌های نوبهار
از گل امید و چشم به جز بوی خوش مدار
خشنودیش بجوی به اندازه توان
تکریم کن و لیک ز اندازه مگذران
خواهی که زن ز هر چه پلشتی حذر کند
پرهیز کن ز غیرت بیجا، گمان بد
*
بر خادمان و کارگزاران خود نگر
در انتظام کارِ یکایک بکن نظر
هر خادمی به یک عمل ویژه برگمار
تا رخنه‌ای پدید نیاید به هیچ کار
خویشان و دودمان که ترا یاورند و یار
همواره در قبیله خود محترم شمار
جان را کنند در ره مقصود تو نثار
بازوی پر توان تو هنگام کارزار
*
دنیا و دین تو به خداوند مهربان
بسپارم و هماره کنم مسئلت از آن
تا در پناه او به سعادت شوی قرین
در سایه هدایت اسلام راستین
 

سروده: ابراهیم کثیریان

 

تاریخ ارسال این مطلب: پنجشنبه دوم آبان 1392ساعت 22:2 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب

چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را

از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب

گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر

تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب

گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا

ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب

گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب

از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب

رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا

نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کشی بر صواب

از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای

چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب

در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی

ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب

خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند

از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب

هر نفس سرمایه‌ی عمر است و تو زان بی‌خبر

خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب

درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم

هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب

چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را

بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب

تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان

باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب

این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس

تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب

چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ

تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب

ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای

آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب

چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود

خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب

آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی

یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب

توشه‌ی این ره بساز آخر که مردان جهان

در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب

غره‌ی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن

تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب

شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب

زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب

بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود

بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب

چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست

در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب

کار روز واپسین دارد که روز واپسین

از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب

تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس

هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب

چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد

پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب

چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری

چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب

گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا

پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب

زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر

همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب

زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند

بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب

دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه

چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب

آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست

در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب

وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز

تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب

وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان

ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب

وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی

خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب

ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی

کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب

یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن

تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب

توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد

روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب

هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق

یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب

 

تاریخ ارسال این مطلب: پنجشنبه دوم آبان 1392ساعت 22:1 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

مرور می کنم لحظه های فراموشی را

مرور میکنم روزهای خواب آلوده را

مرور میکنم شبهای مرده وار را

و باز خسته میشوم از تکرار ها ی بی سر انجام

                                         خسته میشوم از غر زدنهای مدام

کاش این همه سخن پراکندن،

                         این همه گفتن ،

                                 این همه نوشتن،

                              نتیجه ای داشته باشد

کاش نتیجه اش کرداری در خور لحظات پیش رو  باشد

تا شرمندگی پس از فروبستن چشم کمتر باشد

تا آسودگی در زمان بیداری داشته باشد

تاریخ ارسال این مطلب: دوشنبه بیست و نهم مهر 1392ساعت 15:2 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
می شود مرگ را زیبا دید

 وقت رفتن زته دل خندید

 

 می شود در پی هرقصۀ تلخ

 نیمۀ گم شدۀ دل   را   دید

 

تاریخ ارسال این مطلب: جمعه بیست و ششم مهر 1392ساعت 17:27 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام

عمرمرا دست به دست سوی عدم میبرند  

                آمدنم هیچ نبود خسته قدم میبرند

یارب این ذره ی  ناچیز کجا  میرود    

              هیچ نبود  هیچ مگرسوی خدا میرود

تاریخ ارسال این مطلب: جمعه دوازدهم مهر 1392ساعت 20:7 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
مسافران که میروندبگو برگردند                   جاده ها    همیشه   ولگردند

من گرفتارسراب کف جاده شدم                   سفری بود تاته چشمان تو آماده شدم

جاده هم مست شده پیچ براهش دارد                قافله  چون صید بدامش دارد

                           جاده چندیست عزیزی به امانت داری

                           تو به هجران همیشه عادت داری

 

 

 

تاریخ ارسال این مطلب: جمعه دوازدهم مهر 1392ساعت 19:59 نویسنده: بهنام| ماسعی خودمان را می کنیم، شما هم کمک کنید
و الله یدعوا الی دارالسلام
خون شهید، جاذبه‌ی خاک را خواهد شکست؛

و ظلمت را خواهد درید؛

و معبری از نور خواهد گشود؛

و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن،

هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.



شهید سید مرتضی آوینی

تاریخ ارسال این مطلب: جمعه دوازدهم مهر 1392ساعت 10:40 نویسنده: بهنام| دو همسفر
و الله یدعوا الی دارالسلام
 

 

 

در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


آخر این قرآن همه وحی خدای اکبر است
آخر این آیات روشن معجز پیغمبر است
این کلام الله امانت از رسول اظهر است
هیچ کافر با امانت این خیانت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


روز محشر در مـیان انبیاء و اولیاء
می کند قرآن شکایت در بساط کبریا
در حضـور انبیاء و اولیاء و اصفیا
پس خدا تشکیل دیوان عدالت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


من چه کردم با شما که خوار وزارم کرده اید
پیــش هر لامـــذهبی بی اعتـبارم کـرده ایــــد
در میان کوچه پر گــــــــرد و غبارم کرده اید
هیچ کس با دین و آیین این شناعت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


من کلام روح بخش کبریایــی بوده ام
معجز پیغمبر و الـــهام خدایی بـوده ام
من کجا ای قوم اسباب گدایی بوده ام
هر کسی احکام دینش را رعایت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


ای که خود را تو مسلمان گفته ای اندر زمین
هیچ ملت با کــتابش کــــرده رفتار اینــــچنین
شاهـــدی بر حـــال قرآن یا اله العـــــــــالمین
سوره هایم یک یک اقرار شهادت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


هیچ توراتی شده پیش یهـــودان مثـــــل من
هیچ انجیلی به خاک افتاده غلطان مثـــل من
هیچ زندی گشته پامال مجوسان مــــــثل من
هیچ هندویی چنین ظلم و وقاحت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


ای جماعت جامع احکام ربانی منـم
در جهان بالاترین برهان ربانی منم
دفتر توحید و دستور مسلمانی منـم
خلق را جز من به سوی حق که دعوت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


چون که شد در مکه ظاهر خاتم پیغمبران
بود قرآن معجز او از برای کـــــــــــافران
در بر یک آیه اش گشتند عاجز شــاعران
بهر معجز آیهء واحـد کفایــت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


جمـــــع گردیدند در کعـــبه فصــیحـــان عرب
معجزم را جملگی تصـــدیق کردنــد ای عجب
هان چه می خواهـید از من ای گروه بی ادب
فعل ناپاکان مرا غرق خــجالت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


با چه زحمتها فراهـم گشت قرآن شریف
نقل شد از جـلد آهو روی اوراق لطیــف
حال اندرکوچه ها افتاده دسـت هر کثیف
هر که می بیند به این اوضاع لعنت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


گر شما ای اهل فرقان بر محـــــمد قائلید
پس چرا این نوع بر تخفیف قران مائلید
مفتضح از دست یک مشتی گدای سائلید
همت مردانه رفع این مصـیبت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


مرد می خواهم که ازدیـــن خدا یاری کتند
مرد می خواهم که از قرآن هواداری کـنـد
مرد می خواهم که از مذهب نگهداری کند
یادی از قرآن جوان پاک طینت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

 


بهر قرآن ای مســــلمانٍِ معظم همـــتی
گر ترا اسلام وایمان است محکم همتی
محض لله ای مســـــلمانان عالم همتی
کارها را جمله اقدامات و همت می کند

 


در قیامت از شما قرآن شکایت می کند
حق مجازات شما را در قیامت می کند

و الله یدعوا الی دارالسلام
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!

وز بهر راحت تن خود جان فروخته!

 

***

ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!

 

***

تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب

شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته

 

***

از بهر جامه جنت ماوی گذاشته

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته

 

***

کرده فدای دنیی ناپایدار دین

ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!

 

***

ترک عمل بگفته و قانع شده به قول

ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته

 
 
 سفری در پیش است٬ 
 سفری در ره دوست٬ 
 سفری سوی خدائی که همه عالم از اوست٬ 
 توشه ات کو؟ که سفر دشوار است٬ 
 کوله بارت خالی است!  
 سفر دور و درازی داری 
 نه به دل حال نیاز٬ 
 نه به سر شوق نمازی داری 
 می رسد روز دریغت ای دوست  
 رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی 
 وقت رفتن ز تهی دستی خویش 
 سخت گریان باشی 
 دردمندی و از آن بی خبری  
 بهر بیماری خویش 
 کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی 
 آید آن دم که زدیدار اجل 
 سخت گریان وهراسان باشی 
 همسفر آگه باش! روز دگر دیرست  
 نکند سود تو را وقت رحیل٬ اگر از کرده پشیمان باشی 
 « سهیلی » 
و الله یدعوا الی دارالسلام

 

تا خاک مرا به قالب آمیخته اند

            بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند

من بهتر از این نمیتوانم بودن

            کز بوته مرا چنین برون ریخته اند

 

 

 

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

                 این عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست

                کین دم که فرو برم بر آرم یا نه

 


ساعتی ای دل بیا در کار خود اندیشه کن


بگذر از ما و منی با حق رفاقت پیشه کن 


تا شوی آگه تو از بی مهری دنیای پست


عمر خود را لحظه ای تشبیه سنگ و شیشه کن


تیشه را برداشتی بر ریشه‌ی خود می‌زنی


از برای قطع نفس خویش کار تیشه کن
 


دل بر این زیباعروس حجله‌ی هستی مبند


چون علی او را رها کن راه حق را پیشه کن


دشمنی با کس مکن با دوستان یکرنگ باش


شیر باش و روبهان را تار و مار از بیشه کن


ساربان مرگ است و دارد کاروان عزم رحیل


تا نرفتی تیشه‌ای از بهر خود اندیشه کن 


بشنو از «ژولیده» و ژولیدگان یار باش


تا توانی خدمت خلق خدا را پیشه کن
و الله یدعوا الی دارالسلام
بار ها از خویش می پرسم که مقصودت چه بود
درک مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چاره ای کن ای معما چاره ای در چاره نیست

روز ها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در کنار شانه بود

یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله ای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغاله ای...
و الله یدعوا الی دارالسلام

به پایان رسیدیم ،اما نکردیم آغاز

 

فرو ریخت پرها ،نکردیم پرواز

 

ببخشای ای عشق ،بر ما ببخشای!

 

ببخشای اگر صبح را به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

 

ببخشای اگر روی پیراهن ما ،نشان از عبور سحر نیست

 

ببخشای ما را اگر از حضور فلق ،روی فرق صنوبر خبر نیست

 

نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده است 

 

و تا دشت بیداریشمی کشاند

 

و ما کمتر از آن نسیمیم

 

در آنسوی دیوار بیمیم

 

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای....

 

 

و الله یدعوا الی دارالسلام
 
هفته های متروک

بی هیچ اتفاقی

بی هیچ شروع مشروعی

بی هیچ خط پایانی

ماندن

ماندنی

مانده ها

بیایید در سوگ عمری که حتی آنقدر طولانی نخواهد بود که به هدرش بدهیم

مشکی ترین لباس خود را بپوشیم

روی گرم ترین تخت خانه دراز بکشیم

و در انتظار تَرک خوردن سقف

و باران

و آوار

و پایان:|

در انتظار ترکِ با شکوه جمعه های غم آلود و دلگیر و پُراز بوی خاک مُرده

به ابدی ترین خواب دنیا فرو برویم

و الله یدعوا الی دارالسلام
حـقـیـقـت دارد !

کافـی سـت چــمـدان هــایــت را ببــندی

تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه

بـــرای ِ از یـــاد بــُـردنــت !

آنـکه بــیشتـر دوستـت میــدارد ، زودتــــر !!!
و الله یدعوا الی دارالسلام
در این کوچه بن بست عمر، لحظه بی اعتنا به یکدیگر از پی هم گذشتند؛
این ریسمان زمان است که دارد به رشته ای می رسد وأن قریب است که پاره شود؛
این سیل بی محبت عمر است که تومار زندگی ام را در هم پیچیده و پیش می برد؛
جام عمرم فقط چند قطره ای جا دارد، چیزی نمانده که سر ریز شود؛
شاه پر عقاب مرگ بر بالای سرم ندای ألرحیل می سراید؛
و رفتن تنها راه است...
پلکی به هم بزن...
.
.
.
زدی؟!!
این تمام عمر من بود...
حالا چشمانت را خوب بشوی جوری دیگر زندگی کن...
نگاهی به راهت، به مقصدت و به توشه ات بی افکن...
زمان- امانتی پاک بود در دستان تو؛
برای بندگی، چه جسورانه نافرمانی رب جلیل را کردی ای ذلیل...
لحظه لحظه نعمت برایت فرو فرستاد؛
وتو یک بار لب به شکر رب غنی نگشودی ای فقیر...
چه عجله ای برای افتادن در چاه نفست داشتی...
دستانت چقدر طالب گناه بود...
نگاهی به پایان راه کرده ای...
تا کجا میروی با کوله باری از غفلت؟
کوه بی حاصلی را چشم بسته چقدر تند می پیمایی؟
میدانی معادی هست؟
آیا در خیال آن هستی؟
میدانی حسابی هست؟
آیا حسابت پاک است؟
میدانی سوالی هست؟
آیا جوابی داری؟
کفش غرورت را چه قدر خوب ور کشیده ای به سمت پرتگاه هلاکت...
چه با عظمت ایستاده ای در سرپیمان نیستی...
آیا کسی هست قبل از سر آمدن پیمانه عمر چشم از سرمستی و بی خیالی بگشاید؟
مبادا دیر شود...
آنقدر غفلت که تنها توشه مان حسرت باشد و اندوه...
مهربانا!
باشمیم پر از عطر مهرت از خواب بیدارم کن؛
آب تنبیه به صورتم بپاش؛
دست به سویت دراز کردم؛
کمک کن که محتاج توأم؛
ای از من به من نزدیکتر...
و الله یدعوا الی دارالسلام

چند روزی میهمانت بوده ام

در ظلال رحمتت آسوده ام

بر سر خوانت نشستم هر زمان

غرق احسانت بگشتم هر مکان

پروریدی میهمانت روز و شب

باورم بودی خدا در تاب و تب

منکه خودسر نامدم در این مکان

خالقم هستی و رزاق مهربان

می نخواه از من حساب چند روز

میهمان خویش در آتش مسوز

چشم نیکی دارم از احسان تو

اکرموا الضیف حدیث شأن تو

آنچه شأن توست می دانم یقین

رحمت و عفو است رب العالمین

و الله یدعوا الی دارالسلام
بزیر خاک مرا حالتیست سوزنده

که شرح آن نتوانست هیچ گوینده

اکرچه خصم ببالین من فرود آید

بسان ابر بحالم زدیده خون بارد

کجا تحمل این ماجری کند مادر

و یا چگونه کند صبر برقضا خواهر

بحیرتم که خداوند با همه رحمت

رضا شود که بسوزم بخواری و زحمت

بهشت از دست آدم رفت از اون روزی که گندم خورد
ببین چی میشه اون کس که یه جو از حق مردم خورد

کسایی که تو این دنیا حساب ما رو پیچیدن
یه روزی هر کسی باشن حساباشونو پس می دن

عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نیست
پرستش راه تسکینه پرستیدن تجارت نیست

سر آزادگی مردن ته دلدادگی میشه
یه وقتایی تمام دین همین آزادگی میشه

کنار سفره ی خالی یه دنیا آرزو چیدن
بفهمن آدمی یک عمر بهت گندم نشون می دن

نذار بازی کنن بازم برامون با همین نقشه
خدا هرگز کسایی رو که حق خوردن نمی بخشه

کسایی که به هر راهی دارن روزیتو می گیرن
گمونم یادشون رفته همه یک روز می میرن

جهان بدجور کوچیکه همه درگیر این دردیم
همه یک روز می فهمن چه جوری زندگی کردیم

و الله یدعوا الی دارالسلام

 

ای که بر کشتی نشستی استوار

هم در آن کشتی تو گشتی رهسپار

تو و کشتی آب دریا این سه تا

می روند و نی در این مطلب خطا

هکذا دنیا همه در گردش است

روز و شب سوی فناگر بینش است

نی در این سیر مداوم در جهان

جز فنای دهر هرگز در گمان

چونکه خواهی رفت جانا از میان

از تو باقی مانده باشد یک نشان

قطع خواهد شد همه آثار تو

ختم خواهد شد همه آمار تو

از تو حتی یک نشان در روزگار

می نخواهد بود جانا یادگار

نام تو گردد فراموش ای بدان

مال تو باشد بدست دیگران

چشم تو دائم بدست دیگران

می بماند چون گدایی در جهان

باقیات صالحاتی ساز کن

رفته در جنت از آن پس ناز کن

یک بنای خیر از خود یادگار

اندر این دنیای فانی می گذار

ای که دستت می رسد دستی برآر

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

قرنها در زیر این خاک سیاه

خفته باشی با هزاران درد و آه

لیک یک آثار خیری در جهان

زنده دارد نام نیکت هر زمان

خیر بینی هر زمان ای نیک مرد

ای خوشا بر آنکه کار خیر کرد

دل مده هرگز بدین دنیای دون

پاک کن هرلحظه از حبش درون

یک بنای خیر اگر مانده بجای

میدهد پاداش نیکویت خدای

افضل الاعمال فرموده نبی

آنچه می باشد دوامش مبتنی

بگذر از مال و بدست آور کمال

زانکه بیشک مال را باشد زوال

آنچه در دستت نمی ماند یقین

آنچه در پیش خدا باشد قرین

ملک و مالت را نمی باشد بقا

بذل و بخشش را نگهدارد خدا

آنچه دادی در رضای کردگار

ثبت شد بر نام تو در گیر و دار

ورنه اندر معرض خوف وخطر

با حوادث می برد باشد ضرر

یا که وارث می برد لکن حساب

با تو بوده روز محشر یا عقاب

 

و الله یدعوا الی دارالسلام

یا رب تمام هستی من ننگ و عار بود

جرم و جنایتم همه جا کار و بار بود

اما کنون اسیر تو هستم بزیر خاک

هرآنچه شأن توست مرا انتظار بود

***

یارب وجود من همه سر تا بپا گناه

دفترچۀ عمل همگی تیره و تباه

جز لطف تو عنایت تو نیست در گمان

جز تو نبود در دل من ای تو خود گواه

***

یا رب اگر گناه من از حد فزون شده

جای فرشته دیو بد اندر درون شده

با اینهمه امید من از رحمت تو قطع

هرگز نگشته گرچه دل از غصه خون شده

***

و الله یدعوا الی دارالسلام

سعدی ، حکیم  و فیلسوف  سخن در یاد از عمرگذشته خود چنین گوید:

 

یکشب تامل ایام گذشته میکردم و برعمر تلف کرده تاسف میخوردم و سنگ سراچه دل به الماس  آبدیده ، می سفتم و این بیت هارا مناسب حال خو می گفتم ..

هردم ا زعمر میرود نفسی                      چون نگه میکنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت ودرخوابی                    مگر این چند روز دریابی

خجل آنکس  که رفت وکارنساخت              کوس رحلت زدند وبارنساخت

خواب نوشین بامداد رحیل                       بازدارد پیاده را زسبیل

هر که آمد عمارتی نوساخت                    رفت ومنزل به دیگری پرداخت

وان دگرپخت همچنین هوسی                    و ین عمارت بسر نیر د کسی

یار ناپایدار دوست مدار                          دوستی را نشاید این غدار

نیک وبد چون همی بباید مرد                     خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست                کس نیارد زپس تو پیش فرست

عمربرفست وآفتاب تموز                         اندکی مانده  خواجه غره هنوز

ای تهی دست رفته دربازار                      ترسمت پر یناوری دستیار

 

 

و الله یدعوا الی دارالسلام
و الله یدعوا الی دارالسلام

ایها المغرور فى دار الغرور فاعتبر من حال اصحاب القبور
دل منه غافل به دنیاى دنى چون در او آخر نباشى ماندنى
انما الدنیا کبیت العنکبوت دار فانى کل من فیها یموت
راحت دنیا سراسر زحمت است حاصل او درد و رنج و محنت است
ظاهرا محبوب هر شاه و گداست باطنا مغضوب درگاه خداست
هست دنیا همچو دریاى عمیق خلق عالم اندر این دریا غریق
جمله محو و مات و سرگردان او در سراغ ساحل و پایان او
چند روزى مى زنندى دست و پا تا بمیرند اندر این دار فنا
نزد عاقل نیست دنیا جز پلى بر سر پل جا نسازد عاقلى
پیر زالى غرق زیب و زیور است یا مگر دیوى کریه المنظر است
پس باغى خالى از نخل مراد یا چراغى روشن اندر راه باد
پس بیا بشنو ز من اى هوشمند تا توانى دل به مهر او مبند
دل به دنیا بستن عین جاهلى است عشق با دیوانه دور از عاقلى است
یا بیا همچون على مرتضى ده طلاقش این عجوز بى وفا
یا برو چون زاهدان از بهر قوت اکتفا مى کن به قوت لایموت
جان و دل ز آلایش او پاک کن گاه افطار و گهى امساک کن
یا چو ذاکر فکر ذکر خویش باش گاه مستغنى گهى درویش باش
# # #
یافت مردى گورکن عمرى دراز سایلى گفتش که چیزى گوى باز
تا چو عمرى گور کندى در مغاک چه عجایب دیده اى در زیر خاک ؟
گفت این دیدم عجایب حسب حال کین سگ نفسم همى هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
و الله یدعوا الی دارالسلام

بشنو از قرآن چو نیکو دم زند زخمه بر ساز دل آدم زند
تا کند بیدارش از خواب گران از قیامت گوید و اهوال آن
با سکوتت نغمه قرآن بشنو آنچه مى گوید به گوش جان شنو
از ((مزمل )) از ((نبا)) از ((انفطار)) گوش کن غوغاى محشر آشکار
سوره ((زلزال )) و ((طور)) و ((قارعه )) یا که ((تکویر)) و ((قیامت )) ((واقعه ))
چون که هر یک وصف محشر را کند خود قیامت ز آن سخن برپا کند
این زمین در آن زمان پر بلا ناگهان چون زلزلت زلزالها
از درونش اخرجت اثقالها با تعجب قال الانسان مالها
مردگان خیزند برپا کلهم تا همه مردم یروا اعمالهم
هر که دارد ذرة خیرا یره یا که آرد ذرة شرا یره
آن زمان خورشید تابان کورت کوههاى سخت و سنگین سیرت
آبها در کام دریا سجرت آتش دوزخ به شدت سعرت
پس در آن هنگام جنت ازلفت خود بداند هر کسى ما احضرت

و الله یدعوا الی دارالسلام

 

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

وین گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هرجا که قدم نهی بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

***

در دایره ای که آمدن رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

***

آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال، شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

***

نیکی و بدی که درنهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

***

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقۀ خاک نهاد

***

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی

کانان که مدبرترند سرگردان ترند

***

ای بس که نباشم و جهان خواهد بود

عمرخیام نیشابوری

نی نام زما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر، چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

***

بر مفرش خاک خفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

چندانکه به صحرای عدم می نگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم

***

قومی متفکرند، اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه آید روزی

کای رنجبران، راه، نه آن است و نه این

 

 

عمرخیام نیشابوری

و الله یدعوا الی دارالسلام

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

از پس پرده است گفتگوی من و تو

 چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من          خیام

 

 

 

مرغ بر بالا پران و سایه اش

می دود بر خاک پران مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می دود چندان که بی مایه شود

 بی خبر کان عکس و آن مرغ هواست

بی خبر کی اصل آن سایه کجاست

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

 از دویدن در شکار سایه تفت مولوی

و الله یدعوا الی دارالسلام
ایها المغرور فى دار الغرور فاعتبر من حال اصحاب القبور
دل منه غافل به دنیاى دنى چون در او آخر نباشى ماندنى
انما الدنیا کبیت العنکبوت دار فانى کل من فیها یموت
راحت دنیا سراسر زحمت است حاصل او درد و رنج و محنت است
ظاهرا محبوب هر شاه و گداست باطنا مغضوب درگاه خداست
هست دنیا همچو دریاى عمیق خلق عالم اندر این دریا غریق
جمله محو و مات و سرگردان او در سراغ ساحل و پایان او
چند روزى مى زنندى دست و پا تا بمیرند اندر این دار فنا
نزد عاقل نیست دنیا جز پلى بر سر پل جا نسازد عاقلى
پیر زالى غرق زیب و زیور است یا مگر دیوى کریه المنظر است
پس باغى خالى از نخل مراد یا چراغى روشن اندر راه باد
پس بیا بشنو ز من اى هوشمند تا توانى دل به مهر او مبند
دل به دنیا بستن عین جاهلى است عشق با دیوانه دور از عاقلى است
یا بیا همچون على مرتضى ده طلاقش این عجوز بى وفا
یا برو چون زاهدان از بهر قوت اکتفا مى کن به قوت لایموت
جان و دل ز آلایش او پاک کن گاه افطار و گهى امساک کن
یا چو ذاکر فکر ذکر خویش باش گاه مستغنى گهى درویش باش
# # #
یافت مردى گورکن عمرى دراز سایلى گفتش که چیزى گوى باز
تا چو عمرى گور کندى در مغاک چه عجایب دیده اى در زیر خاک ؟
گفت این دیدم عجایب حسب حال کین سگ نفسم همى هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
و الله یدعوا الی دارالسلام

بشنو از قرآن چو نیکو دم زند زخمه بر ساز دل آدم زند
تا کند بیدارش از خواب گران از قیامت گوید و اهوال آن
با سکوتت نغمه قرآن بشنو آنچه مى گوید به گوش جان شنو
از ((مزمل )) از ((نبا)) از ((انفطار)) گوش کن غوغاى محشر آشکار
سوره ((زلزال )) و ((طور)) و ((قارعه )) یا که ((تکویر)) و ((قیامت )) ((واقعه ))
چون که هر یک وصف محشر را کند خود قیامت ز آن سخن برپا کند
این زمین در آن زمان پر بلا ناگهان چون زلزلت زلزالها
از درونش اخرجت اثقالها با تعجب قال الانسان مالها
مردگان خیزند برپا کلهم تا همه مردم یروا اعمالهم
هر که دارد ذرة خیرا یره یا که آرد ذرة شرا یره
آن زمان خورشید تابان کورت کوههاى سخت و سنگین سیرت
آبها در کام دریا سجرت آتش دوزخ به شدت سعرت
پس در آن هنگام جنت ازلفت خود بداند هر کسى ما احضرت
و الله یدعوا الی دارالسلام

 

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

وین گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هرجا که قدم نهی بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

***

در دایره ای که آمدن رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

***

آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال، شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

***

نیکی و بدی که درنهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

***

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقۀ خاک نهاد

***

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تا سر رشتۀ خرد گم نکنی

کانان که مدبرترند سرگردان ترند

***

ای بس که نباشم و جهان خواهد بود

عمرخیام نیشابوری

نی نام زما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر، چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

***

بر مفرش خاک خفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

چندانکه به صحرای عدم می نگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم

***

قومی متفکرند، اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنکه آید روزی

کای رنجبران، راه، نه آن است و نه این

 

 

عمرخیام نیشابوری

و الله یدعوا الی دارالسلام

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

از پس پرده است گفتگوی من و تو

 چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من          خیام

 

 

 

مرغ بر بالا پران و سایه اش

می دود بر خاک پران مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

می دود چندان که بی مایه شود

 بی خبر کان عکس و آن مرغ هواست

بی خبر کی اصل آن سایه کجاست

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

 از دویدن در شکار سایه تفت مولوی

و الله یدعوا الی دارالسلام

با خدا خواهی شوی نزدیک از خود دور باش
قهر کن با تیرگی آنگه رفیق نور باش
هر کجا رو آوری طور است موسایی بجو
بی خبر موسی تو خود هستی مقیم طور باش
حور زیبایی ندارد پیش زیبایی دوست
محو روی دوست شود کمتر به فکر حور باش
گر چه در خود از خدا مامورها داری به کوش
خود برای خود به دفع هر خطر مأمور باش
مار آزارد زنیش و مور ماند زیر پا
خوی آدم خوش بود نه مار شونه مور باش
این سخن را از امیرالمؤمنین دارم به یاد
هر مصیبت تا لب گور است فکر گور باش
گاه دیدار خدا از پای تا سر چشم شو
و زنگاه غیر او تا چشم داری کور باش
هر کجا دیدی که خواهند از خدا دورت کنند
تا قدم داری از آن دور از خدایان دور باش
بر طناب دار خود “میثم” چو میثم بوسه زن
نه به زر پابند نه تسلیم حرف زور باش
سازگار
*****

 

با پا نتوان رفتن صحرای محبت را
بی خون نتوان خوردن مینای محبت را
دیوانه عاشق را دیوانه نباید خواند
رسوا نتوان گفتن رسوای محبت را
صد حاکم آب و گل دستش نرسد بر دل
تسخیر نشاید کرد صحرای محبت را
ما در خور قهر او او از ره مهر خود
بگشوده بر وی ما درهای محبت را
در عالم زر بردند ما را به کلاس عشق
آنجا زالف خواندیم تا پای محبت را
با آن همه زیبائی بر خلد فرو شد ناز
هر کس که کند سیر صحرای محبت را
صحرای قیامت را گلزار جنان بینی
گر باز کنی برخود درهای محبت را
در عالم آب و گل خواهی که نمیرد دل
با اشک سحر باید احیای محبت را
خواهی که خدا بینی دانی که کجا بینی
هر جا که به پا بینی آوای محبت را
بردار بلا “میثم” اعلان ولا باید
با یار اگر خواهی سودای محبت را
سازگار
*****

 

سال ها گفتیم و خندیدیم و از خود غافلیم
دل به دنبال هوس ها ما به دنبال دلیم
روز و شب دیوانه ی نفسیم و مست حُبّ مال
بدتر از این، این که پنداریم عقل کاملیم
دل به قصر سنگ، خوش کرده نمی دانیم خود
عاقبت یک قبضه ی خاکیم یا مُشتی گلیم
بارها کُشتیم خود را با دم تیغ هوی
نفس دون را پرورش دادیم و خود را قاتلیم
نوح، ما را خواند و طوفان کلّ عالم را گرفت
کشتی از ما دور شد ما نیز دور از ساحلیم
عیب خود نادیده، دائم عیب مردم گفته ایم
خلق را در بیت خواب غفلت خوانده، از خود غافلیم
گه به دور کعبه می گردیم و گاهی دور بت
گه مرید حقّ شده گاهی اسیر باطلیم
آب و خاک و آفتاب و ابر بود و ما، که ما
دانه ای بر خود نکشتیم و به فکر حاصلیم
بارها منزل عوض کردیم تا پیری رسید
همچنان در فکر تجدید بنای منزلیم
بس که “میثم” شانه ی ما خسته از بار خطاست
در اطاعت ناتوان و در عبادت کاهلیم
سازگار
*****

 

لب تشنه ی محبّت دریا نمی پسندد
مجنون حُسن دلدار لیلا نمی پسندد
بر کفش وصله دار مولا علی نوشته
این ملکِ بی بها را مولا نمی پسندد
گر پیر و غدیری بگریز از سقیفه
هر کس که این پسندید آن را نمی پسندد
در بین اهل دنیا مؤمن همیشه تنهاست
مردان آخرت را دنیا نمی پسندد
بی شبهه خود پسندی از خود کشیست بدتر
نادان اگر پسندید دانا نمی پسندد
بانگ اذان شنیدن بر بی نماز سخت است
بی بند و بار هرگز تقوی نمی پسندد
دل بر علی سپردن بار گناه بردن
این شیوه را خداوند از ما نمی پسندد
ای بانوی مسلمان اندام خود بپوشان
گر بد حجاب باشی زهرا نمی پسندد
محو جمال مولا با حورکی نشیند
مست سبوی کوثر صهبا نمی پسندد
گر صد هزار بارش دست و زبان ببرّند
“میثم” به غیر مولا مولا نمی پسندد
سازگار
*****

 

دیدار حق زغیر خدا دل بریدن است
پای هوس زبوالهوسی ها کشیدن است
از هر چه هست غیر خدا چشم خود ببند
این معنی جمال خداوند دیدن است
دانی چقدر فاصله حق و باطل است
فرقی که بین دیدن و بین شنیدن است
از اهل ظلم معنی مهر و وفا مپرس
شاهین به فکر قلب کبوتر دریدن است
پاداش ظلم خودکشی ظالم است و بس
زالو هلاک گشتنش از خون مکیدن است
بی چشم تر وصال رخ یار خواستن
از نخل خشک آرزوی میوه چیدن است
چون آسیا گرسنه به سر می برد مدام
هر کس به فکر رزق خلایق جویدن است
از بد زبان مخواه به جز حرف نیش دار
عقرب همیشه عادت نحسش گزیدن است
معنای یار را به اجانب فروختن
عفریت را به حور بهشتی گزیدن است
“میثم” جواب صابر شیرین سخن که گفت
یار رقیب دیده سزایش ندیدن است
سازگار
*****

 

دنیا چو یک دم است که آغازش آخر است
هفتاد سال عمر ز یک لحظه کمتر است
آینده نیامده اش جز سراب نیست
بگذشته یادواره داغ مکرر است
عمر گذشته پشت سر و مرگ پیش پا
کوه گنه به دوش و اجل در برابر است
جز یک کفن نمی بری از کل هست خویش
گیرم که کوه ها به سر دستت از زر است
دنیا! سرت به خاک و قدت خم که دیده ام
هر کس که شد برای تو خم، خاک بر سر است
ما راست خواب غفلت و دنیا بود شبی
تا چشم خویش بازکنی، صبح محشر است
حقّ ضعیف می بری و فخر می کنی؟
انگار می کنی عملت فتح خیبر است
باور کنیم روز قیامت دروغ نیست
مائیم و دادگاه و خداوند داور است
هر صبحدم که چشم گشایی به هوش باش
شاید که عمر طی شده و روز آخر است
“میثم” اگر خدات نبخشد، چه می کنی؟
هر چند عفو او ز گناهت فزون تر است
سازگار
*****

 

جوانی می کند روشن چراغ زندگانی را
چه سود از اینکه در پیری کنی وصف جوانی را
حیات ما به تن روح خدایی بود از اول
دریغا سر بریدیم این همای آسمانی را
توانایی چو داری نیستت دوران دانایی
چو دانا می شوی بینی جفای ناتوانی را
شکارت می کند دست اجل با تیر مرگ آخر
اگر باور نداری کن نگه قدّ کمانی را
اگر خواهی نگیرد دزد ایمان، خانة دل را
به چشم خویشتن آموز رسم پاسبانی را
اگر در اوج قدرت، ناله مظلوم لرزاندت
سزد کز شیرحق گیری مدال قهرمانی را
ملک در سیر معراج تو از ره باز می ماند
به خود آی و رها کن این سرای استخوانی را
کشیده نفس سرکش تیغ، بهر کشتنت، جانا!
به جسمت تا بود جانی، بکش این دیو جانی را
به مهمانیّ شیطان نیست، جز خوان خطا ای دل!
خدا را بر شیاطین واگذار این میهمانی را
نفس آلوده، دل مرده، بدن کاهیده، جان خسته
سزد “میثم” بخوانی احتضار این زندگانی را
سازگار
*****

 

حیاتم رو به پایان است، پایانم چه خواهد شد؟
هزارم دزدِ ایمان است، ایمانم چه خواهد شد؟
مرا با دوست از آغاز بوده عهد و پیمانی
میان نفس وشیطان عهدو پیمانم چه خواهد شد؟
خور و خواب و هوا و غفلت افتادند بر جانم
نمی دانم صراط و حشر و میزانم چه خواهد شد؟
چو مأموران حق در قبر می پرسند: “مَن ربّک”
اگر آید زبانم بند، درمانم چه خواهد شد؟
بدم اما بود در دل امید عفو و غفرانم
اگر سوزی، امید عفو و غفرانم چه خواهد شد؟
طلب کارند مأموران حقّ، روز جزا از من
اگر در دستشان افتد گریبانم چه خواهد شد؟
تو کز اول به رویم باز کردی باب جنت را
اگر فردا بری در نار سوزانم چه خواهد شد؟
اگر با خنده ی اهل جهنم رو به رو گردم
ثواب اشکهای چشم گریانم چه خواهد شد؟
سپاهم اشک چشم و ناله ام تیغ و سپر توبه
اگر با نار خشمت،جنگ نتوانم چه خواهد شد؟
گنه یکسو، رجا و خوف یکسو،”میثم” ازیکسو
نمیدانم نمیدانم نمیدانم چه خواهد شد؟
سازگار
*****

 

ای ز گل بهتر مبادا کمتر از خارت کنند
پایمالت کرده و بیرون ز گلزارت کنند
زرد بودن از خزان تا چند، چندی سبز شو
تا که از فیض بهاران، نخل پربارت کنند
در میان نور و ظلمت از چه حیران مانده ای
حیف باشد روز باشی و شب تارت کنند
طلعت غیبی که نادیدی، همانا دیدنی است
پای تا سر چشم شو تا محو دیدارت کنند
انبیا و مرسلین از اولین تا آخرین
چشم بگشا، آمدند از خواب بیدارت کنند
قلب مردم را مکن آزرده از نیش زبان
بیم دارم همنشین با عقرب و مارت کنند
میکند رضوان گریبان چاک و میخواند تو را
ای بهشتی رو! مبادا داخل نارت کنند
فکر عقبا باش، در بازار دنیا سود نیست
وای اگر سرگرم این آشفته بازارت کنند
گرچه در خاک زمینی از ملک بالاتری
همّتی تا همنشین با آل اطهارت کنند
“میثم” از دامان مولا دست هرگز بر مدار
گر هزاران بار وقف چوبة دارت کنند
سازگار
*****

 

آنچه غیر از یار دیدم، صورت بیگانه بود
و آنچه جز وصفش شنیدم، سربه سر افسانه بود
سوختم مانند شمع و آب گشتم در سکوت
در سکوت و سوختن استاد من پروانه بود
در حرم رفتم که از صاحب حرم جویم نشان
دیدم آنجا هر چه دیدم، روی صاحبخانه بود
لحظه ای را چشم سر بستم، سراپا جان شدم
یافتم کز جان به من نزدیک تر جانانه بود
خواستم تا گیرم از دلبر، دل دیوانه ای
خود ندانستم که از اوّل، دلم دیوانه بود
بشکند پایم که دائم شانه خالی کرده ام
من که عمری دست دلدارم، به روی شانه بود
دعوی فرزانگی جز ادّعایی بیش نیست
هر که از عشق علی دیوانه شد، فرزانه بود
یار، خود در خانه دل بود و غافل بود دل
این کبوتر روز و شب، در دام صد بیگانه بود
گندم خال لب دلدار را دیدیم و باز
پای در دام هوس ها، دل اسیر دانه بود
باب جنّت از ازل بر روی “میثم” باز شد
پس چرا جغد دلش مأنوس با ویرانه بود؟
سازگار
*****

 

اگر جانان نبود از جان چه حاصل؟
وگر جان رفت از جانان چه حاصل؟
وصالی گر نباشد آخر کار
مرا از گریه هجران چه حاصل؟
در دل را به روی دوست بستی
تو را از دیده گریان چه حاصل؟
تو که دینت بود دینارو درهم
دگرازدین و از ایمان چه حاصل؟
اگر درخویشتن دردی نداری
طبیب و نسخه و درمان چه حاصل؟
به حلقومت رسد چون پنجه مرگ
مقام و قدرت و عنوان چه حاصل؟
وگر دامان عترت را نگیری
تو را از خواندن قرآن چه حاصل؟
اگر مهر علی در دل نباشد
ز زهد بوذر و سلمان چه حاصل؟
بهشت بی علی یعنی جهنّم
بدون حیدراز رضوان چه حاصل؟
تو را گر نیست “میثم”، دست انفاق
ز کوه لؤلؤ و مرجان چه حاصل؟
سازگار
*****

 

دل بی تو باشد مرده ای، بهتر که در گورش کنم
چشمی که بیند جز تو را با خنجری کورش کنم
افتاده زار و منفعل، در چنگ دیو نفس، دل
دستی بده کاین دیو را از این حرم دورش کنم
دل بحر خون در ماتمت،جان تشنه اشک غمت
باشد که در امواج غم، ازگریه مسرورش کنم
ذکرت کلام الله من، عشقت کلیم الله من
خواهم دلی تا هم نفس با آتش طورش کنم
در سینه دارم آتشی، هرگز ندارد خامشی
پیوسته گرم سوختن با سوزعاشورش کنم
دارم دل دیوانه ای، در سیل خون ویرانه ای
با اشکم این ویرانه را چون بیت معمورش کنم
دردا که دیو نفس دون، جانم دریده از درون!
با یک نگاهت می توان، این دیو را حورش کنم
مارهوس چون اژدها، آورده برروزم چها
بر آن شدم کاین مار را پامال، چون مورش کنم
گردیده از دود گنه، پرونده جرمم سیه
با مهرت این پرونده را آیینه نورش کنم
من “میثم” کوی توام، دائم ثناگوی توام
هر حرف را در وصف تو، صد دُرّ منثورش کنم
سازگار
*****

 

می دویم و به سوی کام لحد رهسپریم
مرگ چون سایه به دنبال سر و بی خبریم
هست خود را همه مهریّه به دنیا دادیم
عجبا باورمان نیست که ما رهگذریم
دل نبندیم به این عالم فانی، یاران!
ما که آخر به سوی دار بقا رهسپریم
بهرة ما همه از ثروت ما یک کفن است
مالی انفاق نکردیم که با خود ببریم
چهره ها چهرة انسانی و خو حیوانی
به خود آییم، رفیقان! به خدا! ما بشریم
درس ناخوانده بسی دعوی دانش کردیم
گوییا باورمان گشته که پیغامبریم
پای در سلسلة دیوِ هوا و هوس است
با وجودی که ز جنّ و ملک و حور، سریم
بدی از نامة اعمال نشستیم و عجیب
اینکه پنداشته از خلق جهان، خوب تریم
گوش داریم ولی ناشنواییم بسی
چشم داریم، خدا رحم کند، بی بصریم
گرچه از خویش هم، از کثرت عصیان، خجلیم
روز محشر به تولّای علی مفتخریم
“میثم”! آن روز که پروندة ما را نگرند
ما به رخسار حسین بن علی می نگریم
سازگار
*****

 

برادر جان! اجل در هر نفس با ماست، باور کن

نشان مرگ در هر عضو ما پیداست، باور کن

رفیقان را وفایی نیست در دنیا ولی بشنو
از آنان بی وفاتر با تو این دنیاست، باور کن
اگر خلق جهان گردند یار آدمی، بالله
چو انسان از خدا گردد جدا، تنها ست، باور کن
گنه بسیار کردی و نمی دانی پس از مردن
هزارت شیون و فریاد و واویلاست، باور کن
تو در دریای هستی، روز اوّل قطره ای بودی
کنون درحرص سیم و زر دلت دریاست،باورکن
بزرگ عالمت دیدم ولی از بس شدی کوچک
تو گشتی بنده و دنیا تو را مولاست، باور کن
بنای خانة آمال کردی بر پل دنیا
سرای جاودانت عالم عقباست، باور کن
به روی کوه سیم و زر گرسنه می بری بر سر
کجا؟ کی سیر خواهی شد،خدا داناست،باور کن
ز قصر و باغ و مال و ثروت و املاک و آبادی
به وقت کوچ کردن یک کفن با ماست، باورکن
تو هم “میثم”! بسان اهل دنیا عبد دنیایی
سازگار
*****

 

در این عالم که دین قربانی دینار می گردد

بسان گرگ آدم خوار، انسان هار می گردد


اگر عالِم فسادی کرد، عالَم می شود فاسد


غذا گردد چو مسموم، آدمی بیمار می گردد


به وقت دست و دل بازی، عنان خود مده از دست


که وقت دست تنگی، یار هم اغیار می گردد


اگر انسان بداند گیر و دار روز محشر را


از این دنیا و زرق و برق آن بیزار می گردد


چنان گرم است بازار مکافات عمل، فردا


که بیزار از تجارت، تاجر بازار می گردد


اجل خواهی نخواهی نقد جان از تو می گیرد


چنان که روز روشن پیش چشمت تار می گردد


تهیدستم من (ژولیده) دل، اما یقین دارم


که نزد حق شفیعم حیدر کرّار می گردد


شاعر : محمود ژولیده

ثواب گریه هجران، وصال دلدار است
چنان که صبح فروزان پس از شب تار است
سحرگهان به نگاه خدا کسی پیداست
که در نمازِ تماشای دوست بیدارست
مباد خواب سحر جای اشک را گیرد
که چشم خشک همان نخل خشک بی بار است
به هوش باش که دل از گنه شود بیمار
به چنگ مرگ بود هر دلی که بیمار است
از آن خدا زگنه حفظ کرد یوسف را
که دید او ز خیال گناه، بیزار است
بیا به سوی خدا باز کن در دل را
دلی که جای خدا نیست، وادی نار است
بهای گوهر اشک تو را خدا داند
بیار هر چه که داری، خدا خریدار است
مباد اژدر نفست به دور دل پیچد
گرش به دام بیفتی، فرار دشوار است
چو عبد حق نشوی، عبد دیگران گردی
کسیی که نیست اسیر خدا گرفتار است
بگوی حق و سپس سربدار شو، “میثم”!
که پاسخ سخن میثم علی دار است
سازگار
*****

 

بگذر زجسم و حرمت جان را نگاه دار
دست از جهان بشوی و جهان را نگاه دار
یک حرف کفر خرمن دین را دهد به باد
کمتر سخن بگوی و زبان را نگاه دار
ای تاخته به جانب دوزخ تمام عمر
یک دم به خود بیاو و عنان را نگاه دار
دین را اساس و پایه به جز حب و بغض نیست
در سینه این دو گنج نهان را نگاه دار
گنجی به پای گنج قناعت نمی رسد
تا بی نیاز سازدت آن را نگاه دار
تا پی بری به قدر گل و باغ و باغبان
فصل بهار یاد خزان را نگاه دار
تو از تبار دیو نه ای از فرشته ای
از اصل خویش نام و نشان را نگاه دار
خواهی که از تو پیر و جوان گیرد احترام
خود احترام پیر و جوان را نگاه دار
وقت گنه امام زمان بر تو ناظر است
پس حرمت امام زمان را نگاه دار
“میثم” به یاد سودو زیان حساب حشر
اینجا حساب سود و زیان را نگاه دار
سازگار
*****

 

با خدا خواهی شوی نزدیک از خود دور باش
قهر کن با تیرگی آنگه رفیق نور باش
هر کجا رو آوری طور است موسایی بجو
بی خبر موسی تو خود هستی مقیم طور باش
حور زیبایی ندارد پیش زیبایی دوست
محو روی دوست شود کمتر به فکر حور باش
گر چه در خود از خدا مامورها داری به کوش
خود برای خود به دفع هر خطر مأمور باش
مار آزارد زنیش و مور ماند زیر پا
خوی آدم خوش بود نه مار شونه مور باش
این سخن را از امیرالمؤمنین دارم به یاد
هر مصیبت تا لب گور است فکر گور باش
گاه دیدار خدا از پای تا سر چشم شو
و زنگاه غیر او تا چشم داری کور باش
هر کجا دیدی که خواهند از خدا دورت کنند
تا قدم داری از آن دور از خدایان دور باش
بر طناب دار خود “میثم” چو میثم بوسه زن
نه به زر پابند نه تسلیم حرف زور باش
سازگار
*****

 

سال وماه وهفته در هر روز و شب، همّت کنید
دم به دم، ساعت به ساعت، با خدا بیعت کنید
از “اَلَم اَعهَد اِلیکُم” سر به سر یاد آورید
وز برای بندگی خم، گردن طاعت کنید
دل اگر شد خالی از حق وادی دوزخ شود
با خدا این خانه را گلخانه جنّت کنید
بهترین طاعت بود طوف حرم، بهتر از آن
اینکه در شادی و غم با اهل غم شرکت کنید
طاعت هفتاد سال از لحظه ای آید به دست
حیف باشد عمر خود را صرف در غیبت کنید
چند پر باید شکم از لقمه های چرب و نرم؟
همچو لقمان سینه خود را پر از حکمت کنید
لحظه لحظه می رود بر باد همچون باد، عمر
وای اگر یک لحظه از یاد اجل، غفلت کنید
وسعت ملک خدا را بانگ “اُدعونی” گرفت
گوش بگشایید و استقبال از این دعوت کنید
با شما در خواندن قرآن خدا صحبت کند
تا شما هم در دعا، خود با خدا، صحبت کنید
پند “میثم” گوش کرده تا نگیرید انحراف
علم قرآن را طلب از مکتب عترت کنید
سازگار
*****

 

به تیغ عدو قلب خود را دریدن
بود به که از دوستان دل بریدن
مروت همین است در مدهب ما
بشادی غم دیگران را خریدن
بود درس توحید یک مصرع و بس
خدا دیدن و خویشتن را ندیدن
در آغوش خود جوی گم کرده ات را
چه حاجت به این سوی و آن سو پریدن
به خود گریه کن روز مرگ عزیزان
که سودی ندارد گریبان دریدن
دریغا دریغا که یک عمر کارم
همین بود گل دیدن و گل نچیدن
به یکدوش بار غم خویش بردن
به یک دوش تابوت یاران کشیدن
بخود آ که یک لحظه لذت نیرزد
به یک عمر لب را به دندان گزیدن
اگر گوش جان واکنی، از لب خود
توانی صدای خدا را شنیدن
نماز است بالی که یک لحظه با آن
زخود تا خدا می توانی پریدن
اگر شور نبود به شعر تو “میثم”
چه سود از مضامین نو آفریدن
سازگار

مرد دانا گله از گردش دنیا نکند

عمر صرف غم بیهوده و بیجا نکند

دانش و معرفت آموز که جز تابش علم

قلب تاریک تو را روشن و بینا نکند

مَحرم راز کسان باش مکن پرده دری

تا کسی پرده ز اسرار تو بالا نکند

در جهان تا نکنی چاره ی درد دگران
دگری درد تو درمان و مداوا نکند

مورد لطف و عنایات خداوندی نیست

آنکه با خلق خدا لطف و مدارا نکند

چرخ با این عظمت بنده ی فرمان کسی است

که به جز بندگی ایزد یکتا نکند

بی نیاز از همه شد آنکه نیاز دل خویش

از خدا خواهد و از خلق تمنا نکند

فولادی

تا به دنیا پای بندی مرد عقبا نیستی

تا اسیرنفس دونی اهل تقوا نیستی

تا اساس عیش و آسایش فراهم باشدت

باخبر از مردم افتاده از پانیستی

چند بار آرایش ظاهر فریبی خویش را

وای اگر بینی که در باطن تو زیبا نیستی

این قدر مغرور بر زیبایی ظاهر مباش

تابه صورت میگرائی فکر معنا نیستی

تابه کی اصلاح خودرا وعده بر فردا دهی

این چنین اندیشه کن باخود که فردانیستی

بدترین درد بشر جهل است کز آن غافلی

دردمندی از چه در قید مداوا نیستی

نقد نیروی جوانی رایگان از کف مده

یاد کن ایام پیری را که برنا نیستی

تا توان داری به کار خویش تدبیری بکن

می رسد روزی که بر کاری توانا نیستی

انتهای کوی پیری نیست جز بن بست مرگ

عالمی دراین مسیرند و تو تنها نیستی

فرصتی تا هست اسباب سفر آماده کن

کاندر آن عالم دگر مانند دنیا نیستی

کز تو را ناگه ندای الرحیل آید به گوش

لب به دندان می گزت زیرا مهیا نیستی

 

نوبهار جوانی(مشفق کاشانی)

دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت؟

زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران گذشت
صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسرده‌ای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت

 

نکته ای چند(پروین اعتصامی)

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد

دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک

ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت

خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو

بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین

آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

 

در هوای کام دنیا

در هـوای کـام دنـیـا مـی فـشـانـی جـان چـرا؟    مـی کـنـی در راه بـت صـیـد حـرم قـربـان چـرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟    مـــی کـــنـــی زنـــار را شـــیــرازه قـــرآن چـــرا
در بـیابـان عدم بـی تـوشه رفتـن مشکل است    نیسـتـی در فکر تـخـم افشـانی ای دهقان چـرا
هیچ قـفـلـی نیسـت نگـشـاید بـه آه نیمـشـب    مـانـده ای در عــقـده دل ایـنـقـدر حــیـران چــرا
دین بـه دنـیای دنی دادن نـه کـار عـاقـل اسـت    می دهی یوسـف بـه سـیم قلب ای نادان چـرا
هیچ مـیزانـی درین بـازار چـون انـصـاف نـیسـت    گـوهر خـود را نمی سـنجـی بـه این میزان چـرا
از بـصیرت نیسـت گوهر را بـدل کردن بـه خـاک    آبــروی خــویــش مــی ریــزی بــرای نــان چــرا
خـنده کردن رخـنه در قصر حـیات افکندن اسـت    می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمـی را اژدهـایـی نـیـســت چــون طـول امـل    بـی مـحـابــا مـی روی در کـام ایـن ثـعـبـان چـرا
نان جو خور، در بـهشت سیر چشمی سیر کن    مـی خــوری خـون از بــرای نـعـمـت الـوان چــرا
درد مـی گـردد دوا چــون کــامـرانـی مـی کـنـد    مـی کـشــی نـاز طـبــیـب و مـنـت درمـان چــرا
زود در گل می نشـیند کشـتـی سـنگین رکـاب    چــارپــهـلـو مـی کـنـی تــن را، ز آب و نـان چـرا
مـی کـشـنـد آبــای عـلـوی انـتــظـار مـقـدمـت    مـانده ای دربـند این گـهواره چـون طـفـلـان چـرا
چـشـم اقـبـال سـکـنـدر تـشـنـه دیدار تـوسـت    در سـیاهی مانده ای، ای چـشـمه حـیوان چـرا
چــشــم بـــر راه تــو دارد تـــاج زریــن شــهــان    بـر صدف چـسبـیده ای، ای گوهر رخـشان چـرا
کـعـبـه در دامـان شـبـگـیر بـلـنـد افـتـاده اسـت    پـای خـود پـیچـیده ای چـون کـوه در دامـان چـرا
بـهر یک دم زندگانی، چـون حبـاب شوخ چـشم    مـی کـنـی پـهـلـو تـهی از بـحـر بـی پـایان چـرا
ترک حیوانی، بـه حیوانات جان بـخشیدن است    خـویش را محـروم می داری ازین احـسـان چـرا
سـاحـل بـحـر تـمـنـا نـیـسـت جـز کـام نـهـنـگ    مـی روی صـائب دریـن دریـای بـی پـایـان چـرا؟

 

عمر ناپایدار(صائب تبریزی)

از ره مـــرو بـــه جـــلـــوه نــاپـــایــدار عـــمــر    کـز مـوجـه سـراب بــود پــود و تــار عـمـر
فـرصـت نمی دهد که بـشـویم ز دیده خـواب    از بـس کـه تـند می گـذرد جـویبـار عـمـر
بـرگ سـفـر بـسـاز که بـا دسـت رعـشـه دار    نـتــوان گــرفــت دامـن بــاد بــهـار عــمـر
کـمـتـر بـود ز صـحـبـت بـرق و گـیـاه خـشـک    در جــســم زار جــلــوه نـاپــایـدار عــمــر
بـر چـهره من آنچـه سـفیدی کند نه موسـت    گردی است مانده بـررخم از رهگذار عمر
آبــی کـه مـانـد درتــه جـو سـبــز مـی شـود    چـون خـضـر زینـهـار مـکـن اخـتـیـار عـمـر
زنگ ندامتـی اسـت کـه روزم سـیاه ازوسـت    در دسـت مـن ز نقـره کـامـل عـیار عـمـر
دست از ثـمر بـشوی که هرگز نرستـه است    جـز آه سـرد، سـنـبـلـی از جـویبـار عـمـر
فهمیده خرج کن نفس خود که بـستـه است    در رشــتــه نــفــس گــهــر آبــدار عــمــر
مـشـکـل کـه سـر بـرآورد از خـاک روز حـشـر    آن را که کرد بـی ثـمری شـرمسـار عـمر
زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود    هـرچــنـد تــلـخ مـی گـذرد روزگـار عــمـر
روز مـبــارکـی اسـت کـه بـا عـشـق بـوده ام    روز گـذشـتـه ای کـه بـود در شـمار عـمر
اشـگ نـدامـتــی اســت چــو بــاران نـوبــهـار    چیزی که مانده است به من از بهار عمر
تــا چــنــد بــر صــحــیـفــه ایـام چــون قــلــم    صـائب بـه گـفـتـگـو گـذرانـی مـدار عـمـر

 

هر که چون گل به جهان ساده و خوشرو باشد

دل صاحب نظران شیفته ی او باشد

همچو گل اهل نظر دست به دستش ببرند

هر که خوش سیرت و خوش صحبت و خوش خو باشد

آدمیت به سخندانی و فضل است و کمال

نه همین صورت و چشم و لب و ابرو باشد

گر تو را خصلت نیکو است چه حاجت به بهشت

که بهشت تو همان خصلت نیکو باشد

تیز بین باش که در پیچ و خم کار جهان

نکته هایی است که بارک تر از مو باشد

تا تو را قوت بازو است مکش منت خلق

منت ار می کشی آن به که ز بازو باشد
خوش بیارام به صحرای قناعت کآنجا

زیر سر خار مغیلان چو پر قو باشد

چند آری به زبان آنچه تو را در دل نیست

مرد باید به جهان یکدل و یکرو باشد

بد مکن اینهمه با خلق که در روز حساب

سنجش نیک و بد ما به ترازو باشد

 

 

برادر جان

برادر جان! اجل در هر نفس با ماست، باور کن

نشان مرگ در هر عضو ما پیداست، باور کن

رفیقان را وفایی نیست در دنیا ولی بشنو 

از آنان بی وفاتر با تو این دنیاست، باور کن 

اگر خلق جهان گردند یار آدمی، بالله 

چو انسان از خدا گردد جدا، تنها ست، باور کن 

گنه بسیار کردی و نمی دانی پس از مردن 

هزارت شیون و فریاد و واویلاست، باور کن 

تو در دریای هستی، روز اوّل قطره ای بودی 

کنون درحرص سیم و زر دلت دریاست،باورکن 

بزرگ عالمت دیدم ولی از بس شدی کوچک 

تو گشتی بنده و دنیا تو را مولاست، باور کن 

بنای خانة آمال کردی بر پل دنیا 

سرای جاودانت عالم عقباست، باور کن 

به روی کوه سیم و زر گرسنه می بری بر سر کجا؟ 

کی سیر خواهی شد،خدا داناست،باور کن

ز قصر و باغ و مال و ثروت و املاک و آبادی 

به وقت کوچ کردن یک کفن با ماست، باورکن 

تو هم “میثم”! بسان اهل دنیا عبد دنیایی

 

دنیا چو یک دم است که آغازش آخر است
هفتاد سال عمر ز یک لحظه کمتر است
آینده نیامده اش جز سراب نیست
بگذشته یادواره داغ مکرر است
عمر گذشته پشت سر و مرگ پیش پا
کوه گنه به دوش و اجل در برابر است
جز یک کفن نمی بری از کل هست خویش
گیرم که کوه ها به سر دستت از زر است
دنیا! سرت به خاک و قدت خم که دیده ام
هر کس که شد برای تو خم، خاک بر سر است
ما راست خواب غفلت و دنیا بود شبی
تا چشم خویش بازکنی، صبح محشر است
حقّ ضعیف می بری و فخر می کنی؟
انگار می کنی عملت فتح خیبر است
باور کنیم روز قیامت دروغ نیست
مائیم و دادگاه و خداوند داور است
هر صبحدم که چشم گشایی به هوش باش
شاید که عمر طی شده و روز آخر است
“میثم” اگر خدات نبخشد، چه می کنی؟
هر چند عفو او ز گناهت فزون تر است

 

 

اگر جانان نبود از جان چه حاصل؟
وگر جان رفت از جانان چه حاصل؟
وصالی گر نباشد آخر کار
مرا از گریه هجران چه حاصل؟
در دل را به روی دوست بستی
تو را از دیده گریان چه حاصل؟
تو که دینت بود دینارو درهم
دگرازدین و از ایمان چه حاصل؟
اگر درخویشتن دردی نداری
طبیب و نسخه و درمان چه حاصل؟
به حلقومت رسد چون پنجه مرگ
مقام و قدرت و عنوان چه حاصل؟
وگر دامان عترت را نگیری
تو را از خواندن قرآن چه حاصل؟
اگر مهر علی در دل نباشد
ز زهد بوذر و سلمان چه حاصل؟
بهشت بی علی یعنی جهنّم
بدون حیدراز رضوان چه حاصل؟
تو را گر نیست “میثم”، دست انفاق
ز کوه لؤلؤ و مرجان چه حاصل؟

 

به عالم هر کسی را پر شود پیمانه، می‌میرد
یکی در کوه و صحرا، وان دگر در خانه می‌میرد

یکی چون شمع، عمری در پی روشنگری سوزد
یکی بهر فداکاری چنان پروانه می‌میرد

یکی در ناز نعمت، مرگ می‌گیرد گریبانش
یکی دور از وطن در گوشه ای بیگانه می‌میرد

یکی عالم، یکی جاهل، یکی عارف، یکی عامی
یکی صائم، یکی قائم، یکی فرزانه می‌میرد

یکی چون مسلم و هانی، شهید راه حق گردد
یکی بدنام، همچون زاده مرجانه می‌میرد

یکی گردد شهید جاودان چون زادة زهرا
یکی همچون یزید ظالم دیوانه می‌میرد

خوشا آن کس که تسلیم ستمکاران نمی‌گردد
شرافتمند و عالی رتبه و مردانه می‌میرد

هرچه شیطان گویدت گر مؤمنی، باور مکن
سر به پای حق بنه با دشمن حقّ، سر مکن

گر پی احمد شدی، دوری گزین از بولهب
همچو حزب باد رو بر این در و آن در مکن

یا در امواج بلاها از عذابت کم کنند
یا مقامت را فزون، پس شکوه از داور مکن

لالة توحید در خاک وجودت کاشتند
با خزان معصیت، این لاله را پرپر مکن

پیش تر از خلقت دل، خالق دل با تو گفت
یا که دست از دل بشو یا رو سوی دلبر مکن

دیده ات باشد صدف، هر قطره اشکت گوهری
نیمه شب بیدار شو، غفلت از این گوهر مکن

بر حساب خود برس تا نامده روز حساب
غفلت از روز حساب و عرصة محشر مکن

چون بری نام علی را اسم از این و آن مبر
گر در حیدر زدی، رو بر در دیگر مکن

تا نگردی غرق در بحر هلاکت، هوش دار
لحظه ای خود را جدا از آل پیغمبر مکن

هرگروهی با تو “میثم”! صحبت از حق می کنند
حرف حق را جز ز اولاد علی ، باور مکن

خداوندا از این خواب گران بیدار کن ما را

ز مستی های جام جهل و کین هشیار کن ما را

برای معرفت جستن به ذات بی زوال خود

ز انوار کامل و فضل، برخوردار کن ما را

پی جبران مافات و برای کاهش عصیان

موفق بر ادای ذکر استغفار کن ما را

بود بازیچه ی باد فنا خاک وجود ما

به عالم جاودان از نیکی آثار کن ما را

جوان شد حرص، در ما تا عیان آثار پیری شد

در این صبح از چنان خواب گران بیدار کن ما را

در آنروزی که باشند انبیا در ذکر وانفسا

ز جمع پیروان احمد مختار کن ما را

به ما حبّ و ولای چهارده معصوم کن اعطا

چو میثم  جان نثار حیدر کرار کن ما

 

 

می دویم و به سوی کام لحد رهسپریم
مرگ چون سایه به دنبال سر و بی خبریم
هست خود را همه مهریّه به دنیا دادیم
عجبا باورمان نیست که ما رهگذریم
دل نبندیم به این عالم فانی، یاران!
ما که آخر به سوی دار بقا رهسپریم
بهرة ما همه از ثروت ما یک کفن است
مالی انفاق نکردیم که با خود ببریم
چهره ها چهرة انسانی و خو حیوانی
به خود آییم، رفیقان! به خدا! ما بشریم
درس ناخوانده بسی دعوی دانش کردیم
گوییا باورمان گشته که پیغامبریم
پای در سلسلة دیوِ هوا و هوس است
با وجودی که ز جنّ و ملک و حور، سریم
بدی از نامة اعمال نشستیم و عجیب
اینکه پنداشته از خلق جهان، خوب تریم
گوش داریم ولی ناشنواییم بسی
چشم داریم، خدا رحم کند، بی بصریم
گرچه از خویش هم، از کثرت عصیان، خجلیم
روز محشر به تولّای علی مفتخریم
“میثم”! آن روز که پروندة ما را نگرند
ما به رخسار حسین بن علی می نگریم

 

 

ای ز گل بهتر مبادا کمتر از خارت کنند
پایمالت کرده و بیرون ز گلزارت کنند
زرد بودن از خزان تا چند، چندی سبز شو
تا که از فیض بهاران، نخل پربارت کنند
در میان نور و ظلمت از چه حیران مانده ای
حیف باشد روز باشی و شب تارت کنند
طلعت غیبی که نادیدی، همانا دیدنی است
پای تا سر چشم شو تا محو دیدارت کنند
انبیا و مرسلین از اولین تا آخرین
چشم بگشا، آمدند از خواب بیدارت کنند
قلب مردم را مکن آزرده از نیش زبان
بیم دارم همنشین با عقرب و مارت کنند
میکند رضوان گریبان چاک و میخواند تو را
ای بهشتی رو! مبادا داخل نارت کنند
فکر عقبا باش، در بازار دنیا سود نیست
وای اگر سرگرم این آشفته بازارت کنند
گرچه در خاک زمینی از ملک بالاتری
همّتی تا همنشین با آل اطهارت کنند
“میثم” از دامان مولا دست هرگز بر مدار
گر هزاران بار وقف چوبة دارت کنند

 

 

شنیدم هر که با حق آشنا باشد نمی میرد

منزه از همه جرم و خطا باشد نمی میرد

بکوش ای دل که یزدان را رضا سازی ز افعالت

که حق از هر که در عالم رضا باشد نمی میرد

مکن چون و چرا هرگز تو در کار خداوندی

مبرا هر که از چون و چرا باشد نمی میرد

فنا شو در ره احکام دین مصطفی ای دل

که در راه خدا هر کس فنا باشد نمی میرد

سعادتمند باشد هر که دست بینوا گیرد

توانائی که فکر بینوا باشد نمی میرد

چه باعث شد که گشتی غافل از امر خدای خود

که هر کس روز و شب یاد خدا باشد نمی میرد

عزاداری شاه تشنگان، دارد سرافرازی

که هر کس چشم تر بر این عزا دارد نمی میرد


 
عیار  عشقی اولان  عالمه  عیان آتادی

صفای باطنی چون گلشن وجنان آتادی

شریک اولان بالانون دردینه یامان گونده

رفیق ویکدل وخوش خلق وخوش بیان آتادی

هانی اونون  کیمی غم  گونونده  یاراوغولا

همیشه  مونس  و  همراز  مهربان آتادی

معلمی  که  اونون  مهر و قهری  حکمتدور

بالیا  دوز یولی دائم  ویرن نشان  آتادی

ریاض  عالمه   اولادی   بیر  قیزل  گلدور

او  قرمزی  گله  الحق که باغبان آتادی

یانان بالا اوتونا شمع تک گیجه گوندوز

دچار  اولان  غم  ایامه  هر زمان آتادی

گلنده محنت اوخی سینه سین سپپرایلین

خطر زمانی  بلی  یار جانفشان  آتادی

یامان گونون دایاغی هرایوین یانان چراغی

اوغول دالیندا بلی داغ کیمین دوران آتادی

دوزه  بلایه  فنا ،  دهریده باشی آغاران

بالا  غمینده  اولان  قامتی  کمان  آتادی

نقدری   اینجیدسن   گنه   محبتی وار

شریک دردون اولوب حالوه یانان آتادی

نقدری گتمیوب الدن آماندی قدرینی بیل

بش اون گون عالمه آرا خسته میهمان آتادی

قالان دگول سنیلن دائما ،ئولوب گیده جک

همیشه لیک ایلین   قبری آشیان آتادی

گیدر الوندن اونا بیرده دای الون چاتماز

دیرسن  اوندا  منی غصیه  سالان آتادی

آتووی یاد ایله بزم عزاده سن((فرهاد))

ایدن حسینه سنی چونکه نوحه خوان آتادی

به پیری چون رسد انسان دگر برنا نخواهد شد
قد سروی اگر خم شد دگر رعنا نخواهد شد

مـده بیهوده ازکـف گـوهرنـقدجـوانی را

که این دُّرگران قیمت دگرپیدانخواهدشد

به دنیادل مبندای دل به فکرتوشه ره باش

که بامـرگ من وتوآخـردنیا نخواهدشد

مخـورهـرگـزفـریب زرق وبـرق دنیـا را

که شیرین کـام باگفتن حلـوانخواهد شـد

مکن تعریف ازفضل وکـمال دیگران ای دل

که باتعریف کردن هیچ کس دانانخواهدشد

علی یک عمربا اوفتادگان بنشست تاگوید

ازاین بال نشستن هاکسی والانخواهدشد

شعر سنگ قبر  ۱

آن  گنج نهان در دل خانه پدرم

هم تاج سرم بود همی بال وپرم بود

هر جا که زمن نام و نشانی طلبیدند

آوازه نامش سند معتبرم بود

شعر سنگ قبر ۲

قلبم شده رنجور زهجر تو مادر

فکرم شده اینگونه پریشان تو مادر

هر لحظه کنم آرزوی روی تو افسوس

دستم شده کوته زدامان تو مادر

شعر سنگ قبر ۳

مادرم فردا که زهرا پا به محشر می نهد

در صف خدمتگزارانش ترا جا می دهد

باز ان جا هم مرام مادری را پیشه گیر

جان مولا پیش زهرا دست ما را هم بگیر

شعر سنگ قبر ۴

در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است

حیف باشد که زکار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا بگزاف

گر شب وروز دراین قصه مشکل باشی

گرچه راهی ا ست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

شعر سنگ قبر مادر

شعر سنگ قبر ۵

مادرم ای رفته در خوابی دراز

یاس هایت توی ایوان گشته باز

گرچه گلهایت همه تنها شدند

با شقایق های آن دنیا بساز

شعر سنگ قبر ۶

مادر گمان مبر زخیال تو غافلم

گر مانده ام خموش خدا داند و دلم

شعر سنگ قبر ۷

این چه شمع است که خاموش نگردد هرگز                           مرگ مادر که فراموش نگردد هرگز

شعر سنگ قبر ۸

مادر به تو سوگند که در این خانه خاموش                               افسانه شادی وخوشی گشته فراموش

شعر سنگ قبر ۹

ای خاک تیره مادر ما را عزیزدار                                               این نور چشم ماست که در برگرفته

شعر سنگ قبر ۱۰

مادر امروز جهان بی تو نبیند چشمم                                این منم بر سر خاک تو که خاک بر سرم

شعر سنگ قبر ۱۱

اینجا بهشت ارزو در زیر خاک است                                 ارامگاه مادری مظلوم وپاک است

شعر سنگ قبر ۱۲

مادرم غم تو.همنفسم شد به جان تو                              با این غم بزرگ چه خاکی بر سر کنم

شعر سنگ قبر ۱۳

  مادرم رفتی و داغت به دل ماست  هنوز                         هرکجا می نگرم  روی تو پیداست هنوز

شعر سنگ قبر ۱۴

این که مرقد عشق وآرزوهاست                               این تربت پاک مادر ماست

ای خاک  تو حرمتش نگهدار                                      این رنج کشیده مادر ماست

شعر سنگ قبر ۱۵

مادر ای آفتاب هستی بخش                                   زیر پایت بهشت جاوید است

دامن پاکت ای فرشته مهر                                       باغ آلاله گون توحید است

شعر سنگ قبر ۱۶

امروز هستی ام ز امید دعای توست                       فردا کلید باغ بهشتم رضای توست

مادرم بهشت من همه  اغوش گرم توست                گویی سرم هنوز بر بالین نرم  توست

شعر سنگ قبر ۱۷

بخواب ای مادرم آرام  وخسته                                بخواب ای مادرم ای دل شکسته

بمیرم من برای غصه هایت                                     بمیرم من برای اشک هایت

شعر سنگ قبر ۱۸

مادرم ای چشمه ی مهرو  وفا           مادرم ای آیت لطف خدا

مادرم  ای روز سختی یار من           مادرم ای بهترین غمخوار م

شعر سنگ قبر ۱۹

ای روح ایثار ای مادر من                                    ای خاک پایت تاج سر من

از شوق رویت ای مهر تابان                                خون میزند جوش در پیکر من

شعر سنگ قبر ۲۰

  در گلستان ادب اموزگارم مادر است                  بعد رب العالمین پروردگارم مادر است

من که شاگرد دبیرستان عشق مادرم                 اولین معشوق من در روزگار مادر است

شعر سنگ قبر ۲۱

گل های بهشت سایبانت مادر                           یک دسته ستاره ارمغانت مادر

دیگر چه کسی چشم به راهم باشد                    قربان نگاه مهربانت مادر

شعر سنگ قبر ۲۲

  قلبم شده رنجور ز هجران تو مادر                     فکرم شده این گونه پریشان تو مادر

هرروز کنم ارزوی روی تو افسوس                       دستم شده کوتاه ز دامان تو مادر

شعر سنگ قبر ۲۳

مادر به زیر خاک چه خوش ارمیده ای                  ای باغبان ز گلشن خود دل بریده ای

مادر چه شد که به همه مهر مادری                    دست از من وتو ثمرانت کشیده ای

شعر سنگ قبر ۲۴

قربان نگاه خسته ات مادر جان                           لبخند به گل نشسته ات مادر جان

از عمق دو چشم مهربانت پیداست                   تصویر دل شکسته ات مادر جان

شعر سنگ قبر ۲۵

  شعله ای خاموش گشت وخانه ای بی نور شد             گوهرارزنده ای پنهان به خاک گور شد

مادر شایسته ای زین عالم نا پا یدار                              روشن ان دیده که رویش می دید

شعر سنگ قبر ۲۶

همی نالم که مادر در برم نیست                                 صفا وسایه او بر سرم نیست

مرا گر دولت عالم ببخشند                                          برابر با نگاه مادرم نیست

شعر سنگ قبر ۲۷

این مرقد عشق و ارزوهاست                                      این تربت پاک مادر ماست

ای خاک  توحرمتش نگه دار                                       این رنج کشیده مادر ماست

شعر سنگ قبر ۲۸

مادر به خدا ماه در این خانه که تو بودی                      روشنگر این  کلبه ویرانه تو بودی

از خاطر دل ها نرود یاد تو هرگز                                  ای آن به نیکی همه افسانه تو بودی

شعر سنگ قبر ۲۹

آبروی اهل دل از خاک  پای مادر است                      هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است

آن بهشتی را ه قرآن میکند توصیف آن                         صاحب قرآن بگفتا زیر پای مادر است

شعر سنگ قبر ۳۰

یاد ایامی که مادر داشتم                                     افسری زیبنده بر سر داشتم

زندگی با او مرا افسانه بود                                        روشنی بخش دلم در خانه بود

شعر سنگ قبر ۳۱

  گر چه من دیگر نمی بینم گل روی تو را                خاطراتت را در این غمخانه مهمان میکنم

گوهر یکدانه ام ای مادر خوبم بدان                         تا ابد یاد تو را در سینه پنهان میکنم

شعر سنگ قبر ۳۲

 بگو مادر هنوز یادی از ما میکنی یا نه ؟                 درون خاک تیره وا عزیزا میکنی یا نه؟

به هر دردی که گشتم مبتلا کردی مداوایم              غم بی مادری را هم مدوا میکنی یا نه؟

شعر سنگ قبر ۳۳

دلم را از غمت مادر شکستی                       تمام رشته ها از هم گسستی

یقین دارم که در باغ بهشتی                         کنار حضرت زهرا نشستی

شعر سنگ قبر ۳۴

امروزهستی ام ز امید دعای توست              فردا کلید باغ بهشتم رضای توست

مادر بهشت من همه آغوش گرم توست         گویی سرم هنوز به بالین نرم توست

شعر سنگ قبر ۳۵

  بخواب ای مادرم ارام خسته                      بخواب ای مادرم ای دلشکسته

بمیرم من برای غصه هایت                         بمیرم من برای اشک هایت

شعر سنگ قبر ۳۶

دگر اغوش مادر جای ما نیست                   دریغا دامنش ماوای ما نیست

از ان روزی که از دار فنا رفت                     کسی غمخوار و هم اوای ما نیست

شعر سنگ قبر ۳۷

   گل های بهشت  سایبانت مادر                         یک دسته ستاره ارمغانت مادر

دیگر چه کسی چشم به راهم باشد                   قربان نگاه مهربانت مادر

شعر سنگ قبر ۳۸

دریای خروشان محبت گل ایثار                                            ای هم نفسان مادر ما خفته در اینجا

شعر سنگ قبر ۳۹

ناله کردم ذره ای از کوه دردم کم نشد                             گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد

در گلستان گردگل بسیار گردیدم ولی                             از هزاران گل که بوییدم یکی مادر نشد

شعر سنگ قبر ۴۰

کسی که ناز مرا میکشید مادر بود                             کسی که حرف مرا می شنید مادر بود

مرا ستاره صبحی که هرچه کوشیدم                                      شد اخر از نظرم ناپدید مادر بود

شعر سنگ قبر ۴۱

کسی که طعم محبت چشیده میداند                            مصبیتی به جهان همچو مرگ مادر نیست

شعر سنگ قبر ۴۲

به یاد شمع رویت همچنان پروانه میسوزم               تورفتی من به جایت اندرین کاشانه میسوزم

 گهی آیم کنار قبر تو با دیده گریان                               گهی از مهربانی های تو در خانه میسوزم

شعر سنگ قبر ۴۳

فلک دیدی چه خاکی بر سرم شد                                               برون اخر ز دستم مادرم شد

برون از دست ماه نازنینم                                                              که از هجران او اندوهگینم

شعر سنگ قبر ۴۴

 اگر مادر نباشد زندگی نیست                                       به خورشید وفلک تابندگی نیست

خدا عشق است ومادر مهر مطلق                             به انان بندگی شرمندگی نیست

شعر سنگ قبر ۴۵

تو رفتی ترک کردی مادر این دنیای فانی  را             برایم تیره کردی زندگی و زندگانی را

همیشه شادمان بودم که چون تو مادری دارم          کجا دیگر توانم دید روی شادمانی را

شعر سنگ قبر ۴۶

ای کاش تو باز آیی و من پای تو تو بوسم                         در سجده روم صورت زیبای تو بوسم

هرجا که گذشتی و دمی جای گرفتی                              انجا روم وگریه کنان جای تو رو بوسم

شعر سنگ قبر پدر

شعر سنگ قبر ۴۷

 پدرم یاد تو هرگز نرود از دل ما                                مگر ان روز که درخاک شود منزل ما

شعر سنگ قبر ۴۸

این گوهر گم گشته به دنیا پدرم بود                                    محبوب همه  یار همه تاج سرم بود

هرجا که زمن نام ونشانی طلبیدند                                      اوازه همه نامش سند معتبرم بود

شعر سنگ قبر ۴۹

آن کس که مرا روح وروان بود پدر بود                              ان کس که مرا فخر زمان بود پدرم بود

افسوس که رفت از سرم آن سایه رحمت                          آن کس که برایم نگران بود پدرم بود

شعر سنگ قبر ۵۰

پدر جان یاد آن شب ها که ما را شمع جان بودی                                                میان نا امیدی ها چراغ جاودان بودی

برایت زندگی کردن اگرچه رنج وسختی بود                                                               بنازم همتت بابا صبور ومهربان بودی

شعر سنگ قبر ۵۱

باورم نیست پدر رفتی وخاموش شدی                                                                ترک ما کردی وبا خاک هم آغوش شدی

خانه را نوری اگر بود ز رخسار تو بود                                                                       ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

شعر سنگ قبر ۵۲

 پدرم دیده به سویت نگران است هنوز                                                                   غم نادیدن تو بار گران است هنوز

انقدر مهر و وفا برهمگان کردی تو                                                                   نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز

شعر سنگ قبر ۵۳

 روح پاکت با امیر المومنین محشور باد                                                                        خانه قبرت زالطاف خدا پر نور باد

ای چراغ زندگانی ای پدر یادت به خیر                                                                     خاطرت در باغ فردوس برین مسرور باد

شعر سنگ قبر ۵۴

گشته از سیلاب غم چشمان من دریا پدر                                                           من چه گویم بی تو از فردا وفرداها پدر

تکیه گاهی بودی وتنها امید وارزو  پدر                                                                            بی تو این دنیا ندارد رنگ شادی ها

شعر سنگ قبر ۵۵

  پدر  ای آیت عشق خدایی                                                                                                 گل خوشبوی باغ اشنایی

از آن روزی که رفتی در دل خاک                                                                                 دلم میسوزد از درد

شعر سنگ قبر ۵۶

  پدر سنگ مزارت را به آه وناله میبوسم                                               به عشق وزحمت چندین وچندین ساله میبوسم

اگر دنیا شود گلشن گلی جز تو نمی یابم                                                    ز چشمم زاله میریزد تورا چون لاله می بوسم

شعر سنگ قبر ۵۷

 ای گل باغ وچمن از ما گسستن زود بود                                             پشت فرزندان از این ماتم شکستن زود بود

  بهر تو همسر ندارد صبر در این انتظار                                                    ای پدر بر سنگ  نامت نقش بستن زود بود

شعر سنگ قبر ۵۸

 همیشه مونس ویاورم پدرم بود                                                                          به وقت رنج غمخوارم پدر بود

چو پروانه اگر بال وپرم سوخت                                                                           ولی شمع شب تارم پدر بود

شعر سنگ قبر ۵۹

پدرم بارش باران خدا بود                                                                                            پدرم جلوه ایمان وصفا بود

پدرم حاکم پیمان ووفا بود                                                                                           پدرم درهمه جا کار گشا بود

شعر سنگ قبر ۶۰

 پدرم تاج سرم چشم به راهت بودم                                                                     همه دم عاشق لبخند نگاهت بودم

ای فلک از چه زدی اتش غم بر جگرم                                                              کاش جای پدرم من سر راهت بودم

شعر سنگ قبر ۶۱

 ای پدر ای عارف نیکو خصال                                                                      ای که قدرت را ندانستیم ایام وصال

خوش بخواب اینجا که این دنیای دون                                                         چون تو گوهر کم دهد از خود برون

شعر سنگ قبر ۶۲

 ای سفر کرده به معراج به یادت هستیم                                                ای پدر ما همگی چشم به راهت هستیم

تو سفر کردی واسوده شدی از دوران                                                      همه ماتم زده هر لحظه به یادت هستیم

شعر سنگ قبر ۶۳

 پدرم دست اجل زود تو را پرپر کرد                                                                              مادرم گریه کنان خاک برسر کرد

اهل منزل همگی در غم تو محزونند                                                                 اشک چشم همگان خاک مزارت تر کرد

شعر سنگ قبر ۶۴

از ملک جهان رفت به جنت پدر ما                                                                          برداشته شد سایه لطفش زسر ما

رفت از سرما سرور ما تاج سر ما                                                                                       زحمتکش مظلوم  خدایا   پدر ما

افسرده نمیخواست دل همسر وفرزند                                                                          افسوس فلک کرده پر از غم جگر ما

 

شعر سنگ قبر فرزند

شعر سنگ قبر ۶۵

گفتم که فراق تو نبینم دیدم                       آمد به سرم هر آنچه میترسیدم

شعر سنگ قبر ۶۶

عزیزخفته در خاکم گل باغ دلم بودی                                  درخشان گوهر پاکم چراغ محفلم بودی

کجا یابم دگر چون تو اگر گرد جهان گردم                              تو را ای نازنین دختر که یار وهمدمم بودی

شعر سنگ قبر ۶۷

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند                           چه دید اندر خم این طاق رنگین

به جای لوح سیمین در کنارش                       فلک بر سر نهادش لوح سنگین

شعر سنگ قبر ۶۸

افتابی در جهان تابید رفت                                        عمر کوتاهش جهان دید ورفت

 هیچ کس از دست او رنجش نداشت                        از چه رو از دست ما رنجید ورفت

شعر سنگ قبر ۶۹

فلک آخر ربودی گوهر یکدانه ما را                  بگو بر ما چرا بردی تو ان دردانه ما را

ندانم از چه رو کردی شعار خویش گل چیدن         گل مارا چیدی و برهم زدی گلخانه ما را

شعر سنگ قبر ۷۰

سال ها رنج کشیدم که گلی پروردم                      باد پاییز به ناگه زد وگل پرپر شد

گل پرپر شده ام از چه برفتی ز برم                        که زهجران تو هر دم دل ما مضطر شد

شعر سنگ قبر ۷۱

قصه مرگ تو را ناگه شنیدن زود بود                          در عزایت جامه را تن دریدن زود بود

آخر ای یار همه  ای مطهرمهر وفا                             در سرای جاودان منزل گزیدن زود بود

شعر سنگ قبر ۷۲

دریغا حسرتا از کامرانی                                         نبردم بهرهای از زندگانی

همی پر حسرت وناکام رفت                                 به زیر خاک عین جوانی

شعر سنگ قبر ۷۳

جوان رفتم زدنیا با هزاران ارزو بر دل                     به زیر خاک کردم با دو صد اندوه غم منزل

 گذر اید اگر برخاک من از زاه غم خواری                به الحمدی مرا یاد اورید ای محرمان دل

شعر سنگ قبر ۷۴

بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم                      من به داغ تو جوان مرده به دنیا چه کنم

بهر هر دردی دوایی است مگر داغ جوان                من به دردی که براو نیست مدوا چه کنم

شعر سنگ قبر ۷۵

پر پاکدل خوب و نکومنظر من                        مانده بر خاک رهش خیره دوچشم تر من

نازنینی که به پاکی نه کم از شبنم بود                 عمر او نیز دریغا  که چوشبنم کم بود

شعر سنگ قبر ۷۶

نو گلی پرورده بودم خاک از دستم ربود             ان چنان در برگرفت گویی که در عالم نبود

سالها زحمت کشیدم تا گلم پرورده شد               ناگهان پیک اجل ان غنچه را از من ربود

شعر سنگ قبر ۷۷

نوگلم رفته وداغش به دل مادر ماند                حسرت دیدن رویش به دل خواهر ماند

تو که تنها پسر و یاور مادر بودی                از چه رو بار غمت بر کمر همسر ماند

شعر سنگ قبر ۷۸

گلی بودم در ایام جوانی                         جوان بودم نکردم زندگانی

گلی بودم که وقت چیدنم بود                     جوان بودم چه وقت مردنم بود

شعر سنگ قبر ۷۹

ای مادر غمدیده نداری خبراز من                 کز گردش ایام چه امد برسر من

من تازه جوان بودم واندر چمن حسن             نشکفته فرو ریخت همه بال وپر من

شعر سنگ قبر ۸۰

افسوس که زیبا پسرم تاج سرم رفت             امیدوچراغ دل ونور بصرم رفت

زد اتش سوزان اجل بر گل عمرم              ناگاه از این باغ گل نوثمرم رفت

شعر سنگ قبر ۸۱

حجاب چهره جان میشود غبار تنم                      خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزایچو من خوش الحانیست           روم به گلشن رضوان که مرغ ان چمنم

شعر سنگ قبر ۸۲

در عشق توام نصیحت و پند چه سود؟             زهراب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند پاش نهید                       دیوانه دل است پای در بند چه سود

شعر سنگ قبر ۸۳

روزی که قضا نیست نخواهی مردن            ور هست قضا کجا توان جان بردن

مرگ تهی مساز پهلو که به آن              سر منزل خود توان به دست اوردن

شعر سنگ قبر ۸۴

 ای جوانمردان جوانمردی دگر در خاک رفت    گوهری پاک از زمین برجانب افلاک رفت

بار خود بربست از این خاک تیره دل برید       پاک جان امد به گیتی پاک ماند وپاک رفت

شعر سنگ قبر ۸۵

ای چرخ وفلک خرابی از  کینه توست          بیدادگری شیوه دیرینه توست

ای خاکاگر سینه تورا بشکافند                بس گوهر قیمتی که درسینه توست

شعر سنگ قبر ۸۶

ای سفر کرده به معراج روانت شادباش         روح تو در کنف رحمت حق ازاد است

مهر تو نور وصفا بود به کاشانه ما    هر زمان عزت وپیمان تو مارا یاد است

شعر سنگ قبر ۸۷

ای رهگذرکه میگذری برمزار من            زنهاریاد کنی زمن وروزگارمن

شکفته بودیک گلم از صدهزار گل         نا گه بریخت باد اجل نوبهار من

شعر سنگ قبر ۸۸

در ان نفس که بمیرم در ارزوی تو باشم      بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به صبح روز قیامت که سرزخاک برارم      در ارزوی تو خیزم به جست جوی تو باشم

شعر سنگ قبر ۸۹

چون نامه عمر ما به هم پیچیدند          بردندبه میزان عمل سنجیدند

بیشاز همه کس گناه ما بود ولی         مارا به ولایت علی بخشیدند

شعر سنگ قبر ۹۰

سایه اش همچون پناهی بود رفت       شانه هایش تکیه گاهی بود رفت

شادی ما بود دیدار رخش                   شادی ما یک نگاهی بود رفت

شعر سنگ قبر ۹۱

فلک اخر ربودی سرور فرزانه ما را                  به خاموشی سپردی محفل وکاشانه ما را

ندانم ازچه روکردی شعار خویش گل چیدن         گل ما چیدی وبرهم زدی گلخانه مارا

شعر سنگ قبر ۹۲

مانده ایم دل شکسته وبا درد ساخته ایم

بی تو زخودگریخته در خود گداختیم

با هر نفس نشسته ودرهم شکسته ایم

مانند اشک حسرت خود رنگ باختیم

شعر سنگ قبر ۹۳

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

اهسته ز دوری تو فریاد کنم

وقت است که دست از این دهان بردارم

 از دست غمت هزار بیدادکنم

شعر سنگ قبر ۹۴

در مرگ حیات اهل داد و دین است

وز مرگ روان پاک تمکین است

این مرگ لقاست نی جفا وکین است

 نامرده همی میرد ومرگش این است

شعر سنگ قبر ۹۵

ای دوستان بگویید ارام جان من کو

 راحت فزای هرکس محنت سرای من کو

هر کس به خانمانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو

شعر سنگ قبر ۹۶

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من ایی که نیستم

 پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم وعمری گریستم

شعر سنگ قبر ۹۷

خرم آن روز کزین غمکده پرواز کنم

از پس مرگ حیاتی دگر اغاز کنم

باغ جان پرگل ومن خسته به زندان تنم

زندگی یابم اگر پنچره ای بازکنم

منبع: www.homasang.blogfa.com