رایان در سن 5 سالگی از طبقۀ دوم ساختمان به پایین افتاد ولی اتفاق عجیبی برایش رخ داد: “من وقتی 5 ساله بودم عادت داشتم اسباب بازی هایم را از پنجرۀ اتاقم که در طبقۀ دوم بود به پائین و روی لبه ای که بین دو طبقه و زیر پنجره بود بیاندازم و از پنجره بیرون می رفتم تا آنها را بردارم. یک بار بدون توجه به اینکه شب قبل باران باریده، از پنجره بیرون رفتم و پایم از روی لبه زیر پنجره که خیس بود لیز خورد. در اینجا ناگهان گذشت زمان بسیار کند شد، بطوری که پائین افتادن خود را به آرامی میدیدم و در این حال هزاران فکر از ذهن من عبور می کرد: آیا من به اندازه کافی زندگی کرده ام؟ آیا زنده خواهم ماند؟ آیا مادرم از دست من عصبانی خواهد شد؟ آیا من به همین سادگی بخاطر حماقتم خواهم مرد؟…در همین حال بدنم به زمین خورد و متعجب شدم از اینکه دردی احساس نکردم. ناگهان در یک لحظه متوجه این واقعیت شدم که من مرده ام و در بدنم نیستم ولی عجیب است که این برایم تعجب آور نبود، مانند اینکه با مرگ همیشه آشنائی کامل داشته ام. کمی از آنچه میگذشت گیج شده بودم، ولی احساس آرامش و رضایت کاملی را حس میکردم. اطراف من مانند یک منظرۀ کاملاً زیبا در یک زمینۀ کاملاً تاریک بود. می توانستم هر چیزی را که میخواهم ببینم بدون اینکه نیاز باشد سرم (جهت دیدم) را بچرخانم، و اگر میخواستم می توانستم ما ورای دیوار و اشیاء را نیز ببینم. ناگهان یک نقطۀ کوچک نورانی برایم ظاهر شد و دید من را تغییر داد، مانند نگاه کردن در یک تونل طولانی تاریک با نوری در انتهای آن، و من بی اختیار و با سرعتی باور نکردنی به طرف نقطه نورانی حرکت کردم. این نور زنده و آگاه بود، گوئی طپش قلب میلیونها ضمیر و روح را درون خود داشت. از سوی این نور عشقی بسیار قوی حس میکردم، قوی تر از بهترین احساس موفقیت یا عشق یا خوشحالی که در دنیا میتوان احساس کرد. من فکر میکنم که این تونل همان حرکت بینهایت سریع در پهنۀ جهان است. نور از طریق فکر، و نه کلام و کلمات، با من حرف میزد و به من گفت که هنوز زمان من فرا نرسیده است. در همین لحظه ناگهان خود را روی زمین یافتم در حالی که گریه میکردم و بدنم درد داشت و چشمانم را باز کردم.