زرنگ و مغرور بود،تا حدی که دبیران دبیرستان به او فرصت می دادند درس بدهد.کنکور که داد،از رشتۀ مهندسی پتروشیمی دانشگاه امیرکبیر قبول شده راهی تهران شد.
عوض شدن محیط،سختگیری های بیش ازاندازۀ دانشگاه و پاره ای مشکلات دیگر دست به دست هم دادند تا مشروط شود.
مشروط شدن پی در پی او را از ادامۀ تحصیل محروم کرد.
جرأت گفتن واقعیت را نداشت.می ترسید که رسوا شود؛ پدرش به او افتخار می کرد و دوستانش به او حسادت می کردند؛ مجبور شده بود که دائما ظاهرسازی کند و دروغ بگوید.
اکثر روزهای سال را در تهران می گذراند، با هزار سختی و کلک مشکلات مالی اش را حل می کرد، درمانده بود ولی خودش را مغرور نشان می داد. به هر کفی دستش را دراز می کرد، ولی عاقبت مأیوس و مغلوب می شد...