روزی برای امام هادی(ع) خبر آوردند، که یکی از یارانشان در حال مرگ است. امام(ع) برای عیادت به منزل او رفتند. وارد که شدند، دیدند که مرد آرام و قرار ندارد و از بس گریه و زاری کرده، دیگر تاب و توانی برایش نمانده است. امام از او سبب بی تابی اش را پرسیدند.
او جواب داد: سرورم، این لحظات، آخرین لحظات عمر من است و من از مرگ در هراسم.
امام لبخندی زدند و به او فرمودند: ای بنده خدا! از مرگ در هراسی، چون حقیقت آن را نمی شناسی.
به من بگو، اگر بدنت آلوده به چرک ها و پلیدی ها باشد و تو را اذیت و پوست بدنت را زخم کند و به تو بگویند، اگر حمام بروی، این ناراحتی از تو برطرف می شود.
آیا میل نداری به حمام بروی و آن ناراحتی ها را از خود برطرف سازی؟
مرد با تعجب جواب داد: آری حتما این کار را خواهم کرد.
امام(ع) ادامه دادند: بدان که مرگ همان حمام است و آن آخرین پاک کننده گناهان توست و تو را از گناهانت پاکیزه می سازد و آنگاه که تو بر آن وارد شوی و بگذری، از تمام ناراحتی ها و اندوه ها و اذیت ها رهایی می یابی و به شادی و خوشبختی می رسی.
مرد سخنان امام(ع) را شنید و آرام گرفت.
چشم هایش را بست.
مرد از دنیا رفته بود.
منبع: معانی الاخبار، شیخ صدوق، باب معنی الموت، ج9، ص290.