عباس قلی خان
دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۸:۴۳ ب.ظ
حکایت شده است که یکی از متولیان مشهد به نام «عباس قلی خان»، شبی،با فرزندش،مسیری را طی میکردند که پسرش، فانوس به دست گرفته بود و جلوی پدر ،حرکت میکرد.
عباس قلی خان،در بین راه،به کارروانسرایش اشاره کرد و گفت:پسرم،پس از مردنم،این کاروانسرا را تخریب کن و یک مدرسهی علمیه،برای شاگردان امام صادق بنا کن.
پسر، زیرکی جالبی به کار برد و فانوس را،به پشت سر پدر برد.پدر،با تعجب،برگشت و به پسرش گفت:فرزندم،نور باید در جلوه راه باشد؛تا بتوان ،به جلو،حرکت کرد و نور پشت سر،برای جلو فایده ندارد.
پسر جواب داد:پدر، اگر نوری که از پشت سر میآید،برای جلو فایده ندارد،پس،چرا سفارش میکنی که پس از تو، من این کاروانسرا را مدرسه کنم؟پدر،نور را،قبل از خودت،به قبرت بفرست.
پدر از این کار فرزند پند گرفت و او را تحسین کرد و گفت:خوب مرا موعظه کردی!فردای همان روز،چند کارگر آورد و کاروانسرا را تخریب کرد و مدرسهی علمیه را بنا نمود
عباس قلی خان،در بین راه،به کارروانسرایش اشاره کرد و گفت:پسرم،پس از مردنم،این کاروانسرا را تخریب کن و یک مدرسهی علمیه،برای شاگردان امام صادق بنا کن.
پسر، زیرکی جالبی به کار برد و فانوس را،به پشت سر پدر برد.پدر،با تعجب،برگشت و به پسرش گفت:فرزندم،نور باید در جلوه راه باشد؛تا بتوان ،به جلو،حرکت کرد و نور پشت سر،برای جلو فایده ندارد.
پسر جواب داد:پدر، اگر نوری که از پشت سر میآید،برای جلو فایده ندارد،پس،چرا سفارش میکنی که پس از تو، من این کاروانسرا را مدرسه کنم؟پدر،نور را،قبل از خودت،به قبرت بفرست.
پدر از این کار فرزند پند گرفت و او را تحسین کرد و گفت:خوب مرا موعظه کردی!فردای همان روز،چند کارگر آورد و کاروانسرا را تخریب کرد و مدرسهی علمیه را بنا نمود
۹۲/۰۶/۰۴
اگر دوست داری مدافع حرم حضرت زینب باشی بیا...
besharat-info.blogfa.com
بشارت