جیک جیک مستونت بود...فکر زمستونت بود
وچقدر دردآور است. زندگی زیر سقف هایی که قطره قطره آب بر سر کودکانی خوردسال فرومی ریزند و حال آنکه پدری معتاد بخاری خانه را بخاطر خریدن مشتی دود فروخته است.
آری این حکایت غریبی است از کوچه پس کوچه های زندگی...
غریب تر از همه، حکایت خروارها کابوسی است که بر سر سفر کرده ها ویران شده، حکایت فروش لحظه های عمر و خریدن مشتی افتخار مرده، حکایت فقر، غریبی و بی کسی...
حکایت دستهای خالی و آرزو های برباد رفته...
حکایت سوختن در حسرتی ابدی...
حسرت فرصتهایی که مثل ابر گذشتند و مهر نومیدی را بر چهره ها کوبیدند.