روز وصال
روز وصال
بیقرار بیقرار، توان نشستن ندارد؛چند قدمی برداشته دوباره می نشیند.دیگر سینه اش ظرفیت دل را ندارد.
اقترب الساعه و انشق القمر
ساعت دیدار نزدیکتر شده وماه را دو شقه نمود. دلشورۀ عجیبی بیقرارش کرده، چقدر سخت بود تحمل آنهمه متلکها وتحقیرها وچقدر مشتاق بود برای پایان تلخیها...
چقدرشیرین بود، پوشیدن لباس دامادی و نشستن کنار حوریها..
بله روزقیامت ، روز عروسی پرهیزکاران است.
چو نوبهار شود لاله زار می خندد
لب مسافر دور از دیار می خندد
***
چو آفتاب شود همکلام صبح بهار
غزال دربدر کوهسار می خندد
***
هوای گلشن جان می کنم به شوق وصال
در آن نفس که لب روزگار می خندد
***
نه من مسافر تنهای این شبم که سحر
به شب نشینی هر بیقرار می خندد
***
در این غروب که مثل سکوت سنگین است
چو عشق خیمه زند چشم یار می خندد
***
دل شکستۀ من نیز گرچه خونین است
چو نوبهار شود با بهار می خندد