قربانی
برای قربانی گوسفندی خریده بودیم.گوسفند بیچاره به هوس خوردن علف و برگ درخت سرش را این طرف وآن طرف می کرد.نمی دانست قصاب کیه ؟ومرگ چه معنایی میده؟خبر نداشت که از عمرش چیزی نمانده و حادثه ای به بزرگی مرگ در انتظارشه.
اگه اون به عالم بعد از مرگ توجهی داشت؛
اگر قصاب را می شناخت؛
باز آیا نهایت همت او پیدا کردن برگ خشکیده بود؟
واقعا موجودی که از داخل چشمهایش بیرون را نگاه می کرد، به چه چیزی فکر می کرد؟
طرز تفکرش نسبت به عالم هستی چگونه می تواند باشد؟
با یک کلمه می گوئیم حیوان است و نمی فهمد و خودمان را قانع می کنیم.
در زده شد و قصاب آمد و بدون هیچ تأملی گوسفند را زیر پایش گذاشت و برید وکسی چیزی از گوسفند نپرسید.
گوسفند بیچاره اینجای قضیه را نخوانده بود.
چقدر متفاوت بود طرز نگرش گوسفندی که صبح تا شب شکمش را پر می کرد، با طرز نگرش قصابی که مهارت خود را در سر بریدن به رخ دیگران می کشید.
به اطراف خود نگاهی انداختم.هرکس به چیزی فکر می کرد.
براستی تفاوت بین گوسفند مرده با گوسفند زنده در چیست؟
لاشه ای که جلوی ما افتاده بود، گوسفند نبود.نمی خورد و نمی نوشید و به چیزی فکر نمی کرد.
براستی آنهمه احساسات، شهوتها و تفکرات و طمعها و ... که از طرف گوسفند دیده می شد کجا رفت؟
آیا پدیدۀ مرگ ارزش بررسی را ندارد که ما برای آن هزینه ای نمی کنیم؟
زنده بودن و مرده بودن یعنی چه؟ و چه اتفاقی برای گوسفند افتاده بود؟
مرگ برای گوسفند به اندازۀ بریده شدن چند رگ بلکه نزدیکتر بود.
دیگر کسی گوسفند را نمی بیند و صدایش را نمی شنود و با آن بازی نمی کند، گویا که نبود و به دنیا نیامد، غمگین نشد و شاد نگردید و آیا برانگیخته نخواهد شد؟و یا برای آن خلق شده بود که شکمها را پر کند وبس!