فریب خورده
بسیار خوشحال بود،تلاشهایش نتیجه داده بودند،پدر و مادرش راضی شده بودند که به خواستگاری دختر عمویش بروند.دلش در شوق دیدار معشوقه اش می تپید.انتظار رسیدن فردا بی قرارش کرده بود،نتوانست بنشیند .بلند شد.تصمیم گرفت به قبرستان برود،تا خاله اش را زیارت کند.بین راه به فکر و خیال فرو رفت.
فکر می کرد...
به یکسالی که با تلخی پشت سر گذاشته بود ومقدمه چینی می کرد که چگونه دل معشوقه اش را بدست آورد...
به قبرستان که رسید،دیدن منظرۀ قبرها مبهوتش کرده بودند.
براستی اگه مرگ هست پس عشق چیست؟
فهمید که چه راحت فریب خورده...
فریبش داده بودند...
تمام کسانی که مسافری از هند آورده بودند...
تمام کسانی که لیلی و مجنون نوشته بودند...
تمام کسانی که بیستون کنده بودند...
تصمیم گرفت که با عشق بجنگد.تصمیم گرفت که کوچک نباشد.تصمیم گرفت ...
ولی نمی توانست،چون ضعیف بود وعشق هیولایی شده بود قدرتمند که تمام اندیشه هایش را تسخیر کرده بود.
متوسل شد به امام حسین علیه السلام که کشتی نجات است.
فردا که به خواستگاری رفتند،سوء تفاهمی برای خانوادۀ دختر پیش آمد و جواب رد دادند.
ضعیف وناتوان به کوه رفت.از شدت حسرت دلش می سوخت می خواست آرام شود.خودش را به زمین انداخت.فریاد می زد:
خدایا...
کجاست آنکه علمدارش گردد