این داستان می تواند واقعی باشد اگر...
این داستان می تواند واقعی باشد اگر...
کیف سامسونیک سیاه رنگ را با هزار زحمت باز کرده بود.میلیونها تومان پول بصورت ایران چک، همراه با جواهرات خیره کننده و کارت پایان خدمت و شناسنامه و دفترچۀ تلفن مدتها فکرش را مشغول کرده بودند.
خیالات و آرزوها، ذهن جوانش را تسخیر کرده بودند.اوخوشحال بود و از شادی در پوست خود نمی گنجید.
گوشی تلفن را برداشت و به نامزدش زنگ زد.
سمیه سریع خودش را رسانید، ولی زرق و برق جواهرات چشمهایش را فریب ندادند.
چون می ترسید،نه از زندان بلکه از...
سمیه به نامزدش گفت:
سعید! اگر مرگ نبود! اگر خداوند از ما حساب نمی کشید!اگر صاحب این ساک روی پل صراط جلوی ما را نمی گرفت!ما براحتی می توانستیم برای رسیدن به آسایش، سختی ها را دور بزنیم، ولی زبانم طاقت چشیدن حمیم را ندارد...
سعید به فکر فرو رفت.
سمیه ادامه داد.یکماه پیش پسرعمویت تصادف کرد، در حالی که برای آینده آنهمه برنامه ریزی کرده بود.
سعید! من طاقت جهنم را ندارم...
سعید از آینکه از بین آنهمه دختر بی خاصیتچنین همسری نصیبش شده بود، احساس خوشبختی می کرد.تصمیم خود را گرفت، شناسنامه و دفترچۀ تلفن را برداشت تا ثابت کند هنوزهم کسانی هستند که فریب زرق و برق دنیا را نمی خورند.