انتهایی برای کابوس ها
زرنگ و مغرور بود،تا حدی که دبیران دبیرستان به او فرصت می دادند درس بدهد.کنکور که داد،از رشتۀ مهندسی پتروشیمی دانشگاه امیرکبیر قبول شده راهی تهران شد.
عوض شدن محیط،سختگیری های بیش ازاندازۀ دانشگاه و پاره ای مشکلات دیگر دست به دست هم دادند تا مشروط شود.
مشروط شدن پی در پی او را از ادامۀ تحصیل محروم کرد.
جرأت گفتن واقعیت را نداشت.می ترسید که رسوا شود؛ پدرش به او افتخار می کرد و دوستانش به او حسادت می کردند؛ مجبور شده بود که دائما ظاهرسازی کند و دروغ بگوید.
اکثر روزهای سال را در تهران می گذراند، با هزار سختی و کلک مشکلات مالی اش را حل می کرد، درمانده بود ولی خودش را مغرور نشان می داد. به هر کفی دستش را دراز می کرد، ولی عاقبت مأیوس و مغلوب می شد...
روی نیمکت پارک نشسته بود.به خوشی های دیگران حسادت می کرد و به حال خودش افسوس می خورد.ناکام و شکست خورده تردیدها را پشت سر گذاشته بلند شد، در خیال او مرگ خواب ابدی بود و انتهایی برای کابوس ها و ملامتها.
تقصیری هم نداشت، از بچگی برایش از دنیا گفته بودند و بس. کسی برایش از جهانی که با مرگ آغاز می شود نگفته بود.
او به مرگ می اندیشید زیرا...
مرگ را برایش تعریف نکرده بودند...
همه می گفتند فلانی مرد و راحت شد؛ مرگ یعنی راحت شدن.
او به مرگ می اندیشید و مرگ را پایان کابوس هایش می دید.
اون شب، بی خبر از فکرهای احمقانه اش خوابیده بودیم.در خواب می دیدم که روی چاه فاضلاب مرده ای را انداخته اند.
با شنیدن آههای آتشین از خواب پریدیم.
لباسم را پوشیدم و از منزل خارج شدم. همه جا تاریک بود، مردم جمع شده بودند، زن بیچاره ای روی زمین دراز کشیده بود و از ته دل فریادی شبیه به آه می کشید، خبر خودکشی پسرش را بطور ناگهانی بهش داده بودند.
وقتی که دیدیم کاری از دستمان بر نمی آید، برگشتیم؛ جوان قصۀ ما تا طلوع خورشید پلکهایش را باز نگه داشته بود، فریادهای مادر بیچاره تکانش داده بودند.گویا فهمیده بود، مرگ پایان سختیها نیست و خودکشی نمی تواند راه مناسبی برای حل مشکلاتش باشد.
جهانی که می خواست وارد آن شود، جهانی بود مبهم و تاریک که در تصورات کوچکش نمی گنجید. اراده اش را محکم کرد، تصمیم داشت زنده بماند و با مشکلاتش بجنگد.
خانواده اش که خبر اخراج اورا از دانشگاه شنیدند ملامتش کردند، اکنون که سالها از این جریان می گذرد، غبار فراموشی روی شکست وی افتاده واو زندگی شیرینی را همراه با همسر و فرزندش تجربه می کند.