دیار فراموش شدگان
دیار فراموش شدگان
احساس خفگی می کنی،انگار در باتلاق دود وبوق گیر افتاده وفرو می روی،شیشه اعصابت در برخورد مداوم باسنگهای زندگی روزمره شهری،خرد وخمیر شده وقیام ماشین ها وآهن الات تورادرهم می کوبد. ساختمانهای سر به فلک کشیده خاکستری می خواهند تو را زیر پاهایشان له کنندامادر اوج احساس این همه فلاکت ودرماندگی که خاص زندگی شهری است مفری هم هست. باید فرار کنی...
نه! احتیاج به بار وبنه و کوله پشتی وچمدان نیست،می خواهی چند ساعت فرار کنی نه چند روز سیخ،کباب و زیلو وچراغ پیک نیکی هم لازم نیست،آخر به ییلاقهای شمال تهران که قرار نیست بروی،فکر سوغاتی را هم از سرت بیرون کن چون آنجا،از این جور سوغاتی های متداول خبری نیست،پول زیادی هم نمی خواهی فقط همانقدر که بتوانی بری و برگردی،دنبال همسفر هم نگردچون بهتر است که تنها باشی،تنهای تنها.برای سفر فقط خودت لازمی ،خودت وخودت.
برای رفتن به بهشت زهرا حتما لازم نیست شب یا روز جمعه رفت یا در سالگرد فوت یکی از اقوام یا مناسبت های خاص. بدون دلیل رفتن این مزیت را دارد که پاهایت را آزاد بگذاری تا هر کجا که می خواهند بروند و چشم هایت سیر بگردند.
به بخش های قدیمی تر این مجموعه که بروی ،سادگی بیشتری در آنها به چشم می خورد ودرختان کاج و سرو قطورتری بر قبرها و رهگذران سایه انداخته اند و رفت و آمد هم کمتر است.
میان قبر راه می روی.قبرهایی که صاحبانشان شایدسالها قبل از آنکه تو به دنیا بیایی،رحل اقامت خود را اینجا افکنده اند...
باد بین شاخه های انبوه و سوزنی کاج ها می وزد. لشکر مورچه در صفی پشت سرهم در حفره ای در کنار سنگ قبری فرو می روند.سالهاست این سنگها را کسی نشسته و نگاه حسرت باری بر آنها نیانداخته چه شاید وارثان نیز چند قطعه بالاتر زیر تلی خاک،چشم به دیدار فرزندان خود دوخته اند.
تک وتوک هر قبری گلدانی است که محتویات داخلش مدتهاست خشک شده اند. تو راه می روی ونور خورشید هراز چند گاهی خودرا به سختی ازلابلای درختان به زمین می رساند.
از این فاصله دیگر خبری از سرو صدای تهران و کوههای البرزی که شهر از آن بالارفته نیست،همه شان در غباری از دود و گردوغبار فرو رفته اند،بنا براین جهت یابی در اینجا تنها از روی حرکت خورشید میسر است ونحوه قرار گرفتن قبرها.
خود را به قطعه های دیگر می رسانی،کنار یک درخت نارون قدیمی،تپه کوچکی از خاک بوجود آمده و بطور متناوب بیلی از داخل زمین،خاک را به تپه می افزاید.درست مثل اینکه زمین دارد خاک بالا می آورد.نزدیکتر می روی،مردی با بیل بالا می آید با صورتی چروکیده ودستانی کارکرده،قبرراخوب کنده،یک مکعب مستطیل تو خالی که وجوه آن کاملا صاف است و می گوید:((صاحبش را هنوز نیاورده اند.))
به قبر نگاه می کنی مثل کودک گرسنه می ماند که دهانش را باز کرده،اگر ترسو نباشی ولباسهایت برایت ارزشمند نباشند قلقلک می شوی که درونش بروی ودر آن دراز بکشی وبه دیوار خاکی روبرو خیره شوی و قبل از آنکه در آن بخوابانندت خودت آزمایشی،مردن را تجربه کنی .
می گوید:((خیلی ها فقط یک بار به اینجا می آیندوالبته هیچ وقت هم نمی روند.))
راهم را ادامه می دهم،چقدر آشنا بود حالا او به درخت نارون تکیه داده ونشسته وبیل هم کنار اوروی زمین دراز کشیده.
شاید او بود که چند سال پیش ،خروارها خاک رابر سنگ لحد پدر بزرگت می ریخت،بله خودش بود.
هر قطعه ای که آشنایی از تو در آن خفته باشد برایت مأنوس تر است.
از بهشت زهرا که بیرون می آیی،شعله های پالایشگاه تهران هویداست وکمی دورتر شعله های زندگی شهری آماده است تاتورا بار دیگر ببلعد،تویی که احساس سبکی می کنی و حسرت روزهای دوری را می خوری که قبرستانها وآرامگاههادر میان شهرها قرار داشتند تا صاحبان چشمها و خردها میانشان بچرخند و عبرت بگیرندونه مثل حالا که فاصله ها آنقدر دور شده که بارها قید رفتن به آنجارا زده ای وحالا آرامشی عجیب یافته ای که چند روزی میهمان توست ودنیا را طوری دیگر می بینی تا روزی که دوباره گرد فراموشی خاطرات رفتن به دیار فراموش شدگان رابپوشاند.