خورشید محشر
خورشید محشر
سوار بر ماشین زمان پیمای خیال، وارد صحرای محشر شدم.
تاریکی وحشتناکی همه جارا گرفته بود.چشمهایم قدرت دیدن نزدیک ترین فاصله را نداشت.صدای شیون وناله های مردم لرزه بر اندامم افکنده بود.ازدحام جمعیت انقدر زیاد بود که نمی توانستم کوچک ترین قدمی بردارم .تشنگی جگرم را می سوزانید.باید آبی برای خوردن پیدا می کردم.
بو های نفرت انگیز آزارم می دادند.بیشتر از همه تاریکی بود که زجرم می داد.می گفتم اگر قیامت روز است پس چرا تاریک است؟نه ستاره ای بودونه ماه،نه چراغ بود ونه...
ناگاه دیدم هوا آرام آرام روشن می شود.دیگر می توانستم اطراف خود راببینم. نگاهی به بغل دستی ام کردم.
به محض دیدن او از شدت وحشت موی سرم سیخ شد.صورت او جمجمه خالص بود .گوشتی در صورت نداشت.
خواستم فرار کنم ولی ازدحام جمیعت نگذاشت.انسانهای دیگر ترسناکتر بودند.گروهی بدنشان مثل بدن انسان وسرشان مثل سر سگ بود.گروهی هم میمون بودند.یکی را دیدم که دست و پاهایش قطع شده بودوزیر پای جمعیت لگد مال می شد.
از شدت تشنگی چیزی نمانده بود که بیهوش شوم.
مردم را می دیدم که مست اند درحالیکه مست نبودند ولکن عذاب خدا شدید بود.
خورشید عالم دنیا در آسمان دنیا حرکت می کردولی خورشید محشر را می دیدم که بین مردم،روی زمین حرکت می کند.
با شنیدن صدای خنده رویم را بطرف صدا برگرداندم،برایم سیار عجیب بود،در این محیط کسی هم بخندد .
بیچاره را دیدم که روی زمین افتاده بود .شکم او بسیار بزرگ اندازۀ خانه های بزرگ بود.
پوست شکم او نازک بود ودرون شکم او دیده می شد.داخل شکم او مارهای ترسناک
وبزرگ دیده می شد.
او گاه می خندید وگاه گریه می کرد وحرفهای بیهوده زیاد می گفت. فهمیدم که دیوانه محشور شده وقتی میخواست بلند شود بزرگی شکم سنگینی می کرد ودوباره زمین می خورد.
زیر پاها لگد مال می شد ومردم با اضطراب شدیدی که داشتند، اعتنایی به او نمی کردند .
خورشید نزدیک شده بود.
مردی را دیدم که صورتش سیاه ،چشمانش کبود ، لبهایش آویزان، اب دهانش از سینه تا قدمش می ریخت.
بوی گند دهنش ازارم می داد او از شدت تشنگی هزار سال بود که ناله می زد.
شنیدم برای اینکه برایش اب بدهند دایما" فریاد میزد:خدایا مرا ببخش توبه کردم.
فرشته ای با قیافه ای ترسناک آمد وشروع به زدن سر وصورتش کرد وگفت امروز روز توبه نیست.
سپس حمیم را آوردند تا بخورد چون خوا ست از حمیم بخورد،صورتش سوخت ومثل آهن ذوب شده داخل پیاله ریخت چشمانش را دیدم که داخل پیاله افتاده بود مجبورش کردند که از آن بخورد.
دندانهایش تکه تکه شد وقتی که خورد حالت استفراغ به او دست داد وروده وهر چه که در شکم داشت بالا آورد.
خورشید بسیار نزدیک شده بود. عطری فرحبخش بر خاسته بود وهمۀ بوهای نفرت انگیز را از بین برده بود . مردم را دیدم که مثل پروانه های پراکنده از سر وروی هم بالا می روند تا خود را به خورشید برسانند.
شوق دیدن خورشید مرا از خود بیخود کرده بود، خورشید سوار شتری سفید شده بود. هیبتش تمام وجودم را گرفته بود او همان عالمی بود که ما را موعظه میکرد وبه سوی بهشت فرا میخواند.
مردم التماس می کردند ای خورشید اینجا بمان وما را در تاریکی و وحشت رها مکن.
خورشید با آرامشی خاص گفت:
من لم یجعل الله له من نور فما له من نور
مردم اصرار کردند .
خشمگین شد و گفت:بسوی دنیا برگردید و از آنجا نور بگیرید.
بی اعتنا به مردم به افقهای دور دست نگاهش را دوخت وشور و اشتیاقی غیر قابل وصف را در چشمانش می دیدم.
شنیدم که زیر لب می گفت :
آتش عشق توام بر سر دار است هنوز
به یقین ظرف شکسته بر یار است هنوز
من سوار نی وتو سوز جگر میبینی
که چطور آتش عشقت تب حار است هنوز
...
وآرام آرام حرکت کرد.
خورشید دور می شد
به اطراف خود نگاه کردم.
جغدی سیاه نظرم را جلب کرد .او همان صوفی بود که کرامات عجیب از او سر می زدنهایت فکر و همت او گشودن اسرار پروردگار ودستیابی به سلطنت برزخی بود.
او دردنیا کیلومترها مسافت را در یک لحظه می پیمود ولی اکنون نمی توانست قدم از قدم بردارد.
او ثواب تمام اعمال خود را در دنیا مصرانه از خدا گرفته بودودر صحرای وانفسای محشر طلبی از خدا نداشت تا خود را نجات دهد.
خورشید به افقهای دور دست رسیده بودو آرام آرام تاریکی همه جا را فرا می گرفت.
دوباره تاریکی،دوباره وحشت،دوباره...
زوزۀ گرگها و سگها وشیون مردم و گریه ای که امیدی نبود به خنده تبدیل شودمرا مأیوس ،افسرده و وحشت زده کرده بودند.
بناگاه آسمان شکافته شد. تصویر درختان زیبا و منظره ای فرح بخش چشمم را غرق خود کردخطاب رسید : ای اهل محشر!چرا متحیرید؟چرا وارد بهشت نمی شوید؟مردم مثل مور وملخ از سر هم بالا می رفتندتا خود را به بهشت برسانند.ولی افسوس،مثل رنگین کمان دور ودورتر می شدتا اینکه ناپدید شد.
همه فهمیدند که مسخره وتحقیر شده اند.
اینجا صحرای محشر است.اینجا لبها از شدت تشنگی ترک برداشته است.اینجا حرارت ریگهای محشر پاهای لخت را می سوزاند. از شدت خجالت و از شدت گرما عرق ازسر و صورت مردم می ریزد،از شدت ترس چشمها می گریند وقلبها ناامیدند...
براستی سرنوشت مارا بکجا خواهد برد.
((امروز فراموش میشوید همانطوری که امروزتان را فراموش کرده بودید))