منوی تصویری سایت ندای الرحیل
-----------------------
-----------------------
-----------------------
-----------------------
-----------------------
عدالت را از چه آموختى ؟
گفت :
قبل از زمان سلطنت از جایى عبور مى کردم . پیاده اى را دیدم که چوبى به پاى سگى زد و پاى او را شکست .
پس سوارى بر آن پیاده گذشت و اسب او لگد زد و پاى آن پیاده را شکست . پس آن سوار روانه شد. پاى اسب او به سوراخ جانورى فرو شد.استخوان پاى آن بشکست . دانستم که ظلم عاقبت ندارد
کشکول منتظرى ،ص 244(1058).
"قال رسول اللَّهصلى الله علیه وآله:
إنّ أخوف ما أخاف على اُمّتی الهوى، وطولالأمل، أمّا الهوى فإنّه یصدّ عن الحقّ، وأمّا طول الأمل فینسی الآخرة"
"پیامبر خدا فرمود:
ترسناکترین چیزى که از براى امتم مىترسم،هواى نفس و آرزوى دور و دراز است زیرا، هواى نفس انسان را از حقباز مىدارد، و آرزوى طولانى موجب فراموشى آخرت مىشود."
"ما من أحد یحضره الموت إلّا وکّل به إبلیس من شیاطینه من یأمرهبالکفر ویشکّکه فی دینه حتى یخرج نفسه، ف
من کان مؤمناً لم یقدرعلیه، فإذا حضرتم موتاکم فلقّنوهم شهادة أن لا إله إلّا اللَّه وأن محمّداًرسول اللَّهصلى الله علیه وآله حتى یموتوا"(
"هر کسى که در حال احتضار قرار گیرد، ابلیس، شیاطین خود رامأمور مىگرداند که او را به کفر ورزى دستور دهند و در دین او شکوتردید ایجاد کنند. پس اگر مؤمن باشد، بر او دست نمىیابد.
پسوقتى نزد مردگان خود حاضر شدید شهادتین را به آنان تلقین کنید تاجان بسپارند."

من غلام عباس عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) بودم ،
خانواده ما یعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام کردیم ولى عباس ایمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى که جنگ بدر پیش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شرکت کرد ولى ابولهب عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
در جنگ بدر بسیارى از سران کفر، کشته شدند و بقیه با شکست مفتضحانه به مکه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى کنار زمزم ، تیرکمان مى ساختم ، در محل کارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، و خوشحال بودیم که خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پیروزى مسلمانان رسیده است ، در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالى که پاهایش را به زمین مى کشید، نزد ما آمد و پشت به ما کرد و نشست .
در این هنگام گروهى آمدند و فریاد مى زدند این ابوسفیان است که به پیش مى آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد
مسلمانان ، بزرگان ما را کشتند و ما سخت از دست آنها شکست خوردیم و گروهى از ما را اسیر کردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمى کنم ، زیرا ما در این جنگ مردانى سفیدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بین آسمان و زمین مى دیدیم که در برابر آنها هیچ کارى نمى شد انجام داد.
در این هنگام گفتم :
آنها فرشتگان بودند.
ابولهب آنچنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که برخاست و ضربه محکمى به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و مرا به باد کتک گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را کشید و محکم بر سر ابولهب زد، به طورى که شکاف عمیقى در سر ابولهب پیدا شد و گفت : حال که مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او این چنین بدرفتارى مى کنى ؟
ابولهب برخاست با کمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند که از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمارى واگیر
آیا شما خجالت نمى کشید، چرا بدن پدرتان را بر نمى دارید، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسیم خود نیز به این بیمارى گرفتار شویم ، او گفت :
من شما را کمک مى کنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند، سپس بى آنکه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مکه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و کلوخ به روى بدن وى ریختند تا بدن زیر آن سنگ ها و کلوخ ها پنهان گردید
کارگرها با شتاب مشغول کندن چاه شدند،
وقتى که به نزدیک قرارگاه (آب ) رسیدند، بادى از چاه آنها را فرا گرفت ، آنها از ترس بیرون آمدند،
على بن یقطین در آنجا حاضر بود، براى دو نفر مزد زیاد تعیین کرد، آنها حاضر شدند که چاه را حفر کنند تا به آب برسد.
آنها وارد چاه شدند ولى به سرنوشت کارگران اول دچار شده و وحشت زده از چاه بیرون آمدند در حالى که رنگشان پریده بود.
على بن یقطین از آنها پرسید:
چه خبر؟
آنها گفتند:
ما در درون چاه ، اثاثیه خانه و جسد چند مرد و زن را دیدیم ، همین که به چیزى از جسد آنها اشاره مى کردیم (بر اثر پوسیدگى ) مثل پودر مى شد و در هوا منتشر مى گشت .
مهدى عباسى از علت این موضوع از حاضران پرسید:
هیچ کس نتوانست جواب بدهد.
تا این که امام کاظم (علیه السلام) (که به حج مى رفت و در آنجا حاضر شده بود) فرمود:
این جسدها، مربوط به اصحاب احقاف (قوم عاد) هست که خداوند بر آنها (به خاطر گناهانشان ) غضب کرد و آنها و خانه و اموالشان را در این سرزمین (ریگستان ) فرو برد
آقاى سید مهدى کشفى پسر آقا سید ریحان اله کشفى و نوه آقا سید جعفر کشفى - که از بروجرد بودند و در کوچه ما منزل داشت - نقل کرده است آقا سید مهدى با دایى ، یا دایى زاده ، آقاى طالقانى به نام سید محى الدین پیش بنده مکاسب مى خواندند.
او در اواخر عمر از یاران خاص آقا میرزا جواد آقا شد.
به درس او خیلى علاقه مند بود و رفت و آمد زیاد با ایشان داشتند و به او اخلاص و مودت مى ورزید.
ایشان نقل کرد که یک شب در خانه خودم در اتاق خوابیده بودم ، دیدم که یک صداى حزین و جگر سوزى از حیاط مى آید.
از بس محرق القلب (دلسوز) بود، هراسان از خواب برخاستم که چه خبر است !
رفتم در را باز کردم دیدم در این حیاط ما (که به این کوچکى است ) یک کاروانسراى بزرگ است و دور تا دورش حجره مى باشد و صدا از یک حجره مى آید.
دویدم پشت حجره هر کار کردم در باز نشد!
از شکاف در نگاه کردم .
دیدم یکى از رفقاى ما که اهل بازار تهران است افتاده و سنگ آسیاب بزرگى روى او چیده اند و یک شخص بدهیبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عملیات مى کند و او از زیر سنگ بلند فریاد زد!
ناراحت شدم ، هر چه فریاد کردم در باز نشد.
هر چه التماس کردم به آن شخص که چرا با رفیق ما این گونه رفتار مى کنى ! اصلا جواب نداد و حتى نگفت تو که هستى ؟!!
آنقدر ایستادم که خسته شدم . برگشتم خیلى وضع بدى بود. آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم به کلى پرید.
نشستم تا اینکه صبح شد.
حال نماز خواندن نداشتم ، با عجله رفتم در خانه میرزا جواد آقا و در زدم به آقا گفتم :
من همچون چیزى دیدم .
آقا میرزا جواد فرمودند:
شما مقامى پیدا کرده اید؛ این مکاشفه است آن شخص در آن ساعت نزع روح مى شد.
من تاریخ آن روز را یادداشت کردم . بعد نامه آمد که آن رفیق در همان ساعت فوت کرده است
وقتى که روز قیامت مى شود منافقین - اعم از زن و مرد - در تاریکى ظلمانى قرار مى گیرند، دست نیاز به سوى مؤمنان دراز کرده و از آنها مى خواهند که به آنها توجه نموده و از نورشان ، آنها را بهره مند سازند.
مؤمنان در برابر این درخواست ، به آنها مى گویند:
به گذشته خود (دنیا) برگردید و روشنایى را از آنجا به دست آورید. اما بین ایشان ، دیوار بزرگى است و آن دیوار دروازه اى دارد که درون آن ، بهشت است و بیرون آن عذاب دوزخ مى باشد. به این ترتیب آنها در آن تنگنا به سوى دوزخ روانه مى شوند و راه بازگشتى نیست و حتى به درون نیز راه ندارند.
منافقان به مؤمنان رو کرده و مى گویند:
امیرالمؤمنین على (علیه السلام) دید مردى ((طنبور)) (که یک نوع آلت موسیقى داراى دسته دراز و کاسه کوچک است و در مجلس لهو و عیاشى زده مى شود) مى زد،
على (علیه السلام) او را از این کار بازداشت و حتى طنبور او را گرفت و شکست ، سپس او را توبه داد و او توبه کرد.
آنگاه على (علیه السلام) به او فرمود:
آیا مى دانى طنبور وقت به صدا درآوردنش چه مى گوید؟
او گفت :
((وصى رسول خدا (صلى الله علیه و آله ) داناتر است )).
على (علیه السلام) فرمود 6 طنبور هنگام زدنش (در صداى مخصوصش مى گوید:
| ستندم ستندم یا صاحبى | ستدخل جهنم یا ضاربى |
((بزودى پشیمان مى شوى ، به زودى پشیمان مى شوى اى صاحب من ، و به زودى داخل دوزخ مى گردى اى زننده تار من )).
به روایتى از پیامبر (صلى الله علیه و آله ) در این زمینه توجه کنید که فرمود:
صاحب غناء (موسیقى حرام ) در روز قیامت از قبرش ، کر و لال و گنگ محشور مى شود