مرگ ذلت بار ابولهب
من غلام عباس عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) بودم ،
خانواده ما یعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام کردیم ولى عباس ایمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى که جنگ بدر پیش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شرکت کرد ولى ابولهب عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
در جنگ بدر بسیارى از سران کفر، کشته شدند و بقیه با شکست مفتضحانه به مکه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى کنار زمزم ، تیرکمان مى ساختم ، در محل کارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، و خوشحال بودیم که خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پیروزى مسلمانان رسیده است ، در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالى که پاهایش را به زمین مى کشید، نزد ما آمد و پشت به ما کرد و نشست .
در این هنگام گروهى آمدند و فریاد مى زدند این ابوسفیان است که به پیش مى آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد
ابوسفیان نزد ابولهب نشست و جریان جنگ بدر را شرح داد و گفت :
مسلمانان ، بزرگان ما را کشتند و ما سخت از دست آنها شکست خوردیم و گروهى از ما را اسیر کردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمى کنم ، زیرا ما در این جنگ مردانى سفیدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بین آسمان و زمین مى دیدیم که در برابر آنها هیچ کارى نمى شد انجام داد.
در این هنگام گفتم :
آنها فرشتگان بودند.
ابولهب آنچنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که برخاست و ضربه محکمى به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و مرا به باد کتک گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را کشید و محکم بر سر ابولهب زد، به طورى که شکاف عمیقى در سر ابولهب پیدا شد و گفت : حال که مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او این چنین بدرفتارى مى کنى ؟
ابولهب برخاست با کمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند که از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمارى واگیر
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسیدند کنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زیاد مى شد، سرانجام مردى از قریش نزد پسران ابولهب آمد و گفت :
آیا شما خجالت نمى کشید، چرا بدن پدرتان را بر نمى دارید، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسیم خود نیز به این بیمارى گرفتار شویم ، او گفت :
من شما را کمک مى کنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند، سپس بى آنکه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مکه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و کلوخ به روى بدن وى ریختند تا بدن زیر آن سنگ ها و کلوخ ها پنهان گردید