ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ

مرگ ذلت بار ابولهب


ابورافع گوید:

من غلام عباس عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) بودم ،

 خانواده ما یعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام کردیم ولى عباس ایمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى که جنگ بدر پیش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شرکت کرد ولى ابولهب عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
در جنگ بدر بسیارى از سران کفر، کشته شدند و بقیه با شکست مفتضحانه به مکه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى کنار زمزم ، تیرکمان مى ساختم ، در محل کارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، و خوشحال بودیم که خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پیروزى مسلمانان رسیده است ، در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالى که پاهایش را به زمین مى کشید، نزد ما آمد و پشت به ما کرد و نشست .
در این هنگام گروهى آمدند و فریاد مى زدند این ابوسفیان است که به پیش ‍ مى آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد

((بیا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است )).
ابوسفیان نزد ابولهب نشست و جریان جنگ بدر را شرح داد و گفت :

 مسلمانان ، بزرگان ما را کشتند و ما سخت از دست آنها شکست خوردیم و گروهى از ما را اسیر کردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمى کنم ، زیرا ما در این جنگ مردانى سفیدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بین آسمان و زمین مى دیدیم که در برابر آنها هیچ کارى نمى شد انجام داد.
در این هنگام گفتم :

 آنها فرشتگان بودند.


ابولهب آنچنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که برخاست و ضربه محکمى به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و مرا به باد کتک گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را کشید و محکم بر سر ابولهب زد، به طورى که شکاف عمیقى در سر ابولهب پیدا شد و گفت : حال که مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او این چنین بدرفتارى مى کنى ؟

ابولهب برخاست با کمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند که از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمارى واگیر

((عدسه )) پیدا کرد، مردم این بیمارى را مانند طاعون مى دانستند و جراءت نمى کردند نزد بیمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسیدند کنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زیاد مى شد، سرانجام مردى از قریش نزد پسران ابولهب آمد و گفت :

 آیا شما خجالت نمى کشید، چرا بدن پدرتان را بر نمى دارید، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسیم خود نیز به این بیمارى گرفتار شویم ، او گفت :

 من شما را کمک مى کنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند، سپس بى آنکه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مکه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و کلوخ به روى بدن وى ریختند تا بدن زیر آن سنگ ها و کلوخ ‌ها پنهان گردید



نوشته شده توسط بهنام جدی بالابیگلو
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت

مرگ ذلت بار ابولهب

سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۶:۳۶ ب.ظ


ابورافع گوید:

من غلام عباس عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) بودم ،

 خانواده ما یعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام کردیم ولى عباس ایمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى که جنگ بدر پیش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شرکت کرد ولى ابولهب عموى پیامبر (صلى الله علیه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
در جنگ بدر بسیارى از سران کفر، کشته شدند و بقیه با شکست مفتضحانه به مکه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى کنار زمزم ، تیرکمان مى ساختم ، در محل کارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، و خوشحال بودیم که خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پیروزى مسلمانان رسیده است ، در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالى که پاهایش را به زمین مى کشید، نزد ما آمد و پشت به ما کرد و نشست .
در این هنگام گروهى آمدند و فریاد مى زدند این ابوسفیان است که به پیش ‍ مى آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد

((بیا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است )).
ابوسفیان نزد ابولهب نشست و جریان جنگ بدر را شرح داد و گفت :

 مسلمانان ، بزرگان ما را کشتند و ما سخت از دست آنها شکست خوردیم و گروهى از ما را اسیر کردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمى کنم ، زیرا ما در این جنگ مردانى سفیدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بین آسمان و زمین مى دیدیم که در برابر آنها هیچ کارى نمى شد انجام داد.
در این هنگام گفتم :

 آنها فرشتگان بودند.


ابولهب آنچنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که برخاست و ضربه محکمى به صورتم زد که نقش بر زمین شدم و مرا به باد کتک گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را کشید و محکم بر سر ابولهب زد، به طورى که شکاف عمیقى در سر ابولهب پیدا شد و گفت : حال که مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او این چنین بدرفتارى مى کنى ؟

ابولهب برخاست با کمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند که از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمارى واگیر

((عدسه )) پیدا کرد، مردم این بیمارى را مانند طاعون مى دانستند و جراءت نمى کردند نزد بیمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسیدند کنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زیاد مى شد، سرانجام مردى از قریش نزد پسران ابولهب آمد و گفت :

 آیا شما خجالت نمى کشید، چرا بدن پدرتان را بر نمى دارید، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسیم خود نیز به این بیمارى گرفتار شویم ، او گفت :

 من شما را کمک مى کنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند، سپس بى آنکه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مکه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و کلوخ به روى بدن وى ریختند تا بدن زیر آن سنگ ها و کلوخ ‌ها پنهان گردید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۱۷
بهنام جدی بالابیگلو

نظرات  (۰)

سایت ندای الرحیل منتظر دیدگاه میهمانان است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">