احتضار یک بازاری
آقاى سید مهدى کشفى پسر آقا سید ریحان اله کشفى و نوه آقا سید جعفر کشفى - که از بروجرد بودند و در کوچه ما منزل داشت - نقل کرده است آقا سید مهدى با دایى ، یا دایى زاده ، آقاى طالقانى به نام سید محى الدین پیش بنده مکاسب مى خواندند.
او در اواخر عمر از یاران خاص آقا میرزا جواد آقا شد.
به درس او خیلى علاقه مند بود و رفت و آمد زیاد با ایشان داشتند و به او اخلاص و مودت مى ورزید.
ایشان نقل کرد که یک شب در خانه خودم در اتاق خوابیده بودم ، دیدم که یک صداى حزین و جگر سوزى از حیاط مى آید.
از بس محرق القلب (دلسوز) بود، هراسان از خواب برخاستم که چه خبر است !
رفتم در را باز کردم دیدم در این حیاط ما (که به این کوچکى است ) یک کاروانسراى بزرگ است و دور تا دورش حجره مى باشد و صدا از یک حجره مى آید.
دویدم پشت حجره هر کار کردم در باز نشد!
از شکاف در نگاه کردم .
دیدم یکى از رفقاى ما که اهل بازار تهران است افتاده و سنگ آسیاب بزرگى روى او چیده اند و یک شخص بدهیبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عملیات مى کند و او از زیر سنگ بلند فریاد زد!
ناراحت شدم ، هر چه فریاد کردم در باز نشد.
هر چه التماس کردم به آن شخص که چرا با رفیق ما این گونه رفتار مى کنى ! اصلا جواب نداد و حتى نگفت تو که هستى ؟!!
آنقدر ایستادم که خسته شدم . برگشتم خیلى وضع بدى بود. آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم به کلى پرید.
نشستم تا اینکه صبح شد.
حال نماز خواندن نداشتم ، با عجله رفتم در خانه میرزا جواد آقا و در زدم به آقا گفتم :
من همچون چیزى دیدم .
آقا میرزا جواد فرمودند:
شما مقامى پیدا کرده اید؛ این مکاشفه است آن شخص در آن ساعت نزع روح مى شد.
من تاریخ آن روز را یادداشت کردم . بعد نامه آمد که آن رفیق در همان ساعت فوت کرده است