چقدر زیبا شده بود.
موجها بهم می خوردند و دلربایی می کردند.
چقدر خواستنی شده بود، آب تنی داخل موجهای دریا...
نگاهی به دریا انداختم. جاذبۀ عجیبی مرا بسمت دریا می کشاند.
می دانستم که هر زمان دنیا دلربایی می کند باید از خنجرش بترسم...
خودم را به خانه رساندم و آمادۀ رفتن شدم. همسرم شدیدا" مخالفت می کرد و تا می توانست جلویم ایستاد...
ولی مرگ...
جاذبه ای دارد که هیچ چیز نمی تواند با آن مقابله کند.
از خانه خارج شدم و به سمت دریا حرکت کردم.
دریا ناآرام بود و شنا کردن خیلی خطرناک شده بود.
داخل آب شدم و مشغول شنا شدم.
حدود نیم ساعتی داخل دریا بودم.
موجها بهم می خوردند و لذت شنا را صد برابر می کردند
حدس می زدم که اتفاقی برایم بیافتد.
دریا مرا داخل خود کشید. هرچقدر دست و پا می زدم، بدتر می شد.
همون لحظۀ اول، خدا بهم رحم کرد. به نزدیک ترین کسی که در کنارم بود علامت دادم که دارم غرق می شوم.
واو صدای مرا شنید.
اگه نمی شنید راهی برای نجات من نبود.
لحظه به لحظه از ساحل دور و دورتر می شدم.
اولین چیزی را که رها کرده بودم ترس بود. چون دریا آدم ترسو را راحتتر می کشد.
دریا مواج بود.
تلاش می کردم که نفسم را نگه دارم، تا دریا نتواند مرا ببلعد.
لحظه ای دیرتر و عمری بیشتر...
وقتی موج می آمد مرا پائین می کشید ولی چون نفس داشتم بالا می آمدم.
بالا که می آمدم دوباره نفسی تازه میکردم و دوباره موج می آمد و دوباره داخل آب فرو می رفتم...
مرگ مرا به آغوش خود کشیده بود.
نجات غریق دیر کرده بود. اگه می خواست بیاید تا حالا آمده بود. من مانده بودم ودریای خشمگین...
و مرگ را با تمامی وجودم احساس می کردم.
نگاهی به ابرهای سیاهی که بالای سرم بود انداختم. دنیا برایم به پایان خود رسیده بود.
ِایا این لحظه، همان لحظۀ تقدیر من بود.می دانستم که همسرم منتظر آمدن من است.
سرم را بالا گرفتم و به ساحل نگاهی انداختم. مردم ایستاده بودند و مرگ مرا تماشا می کردند.چرا کسی نمی آید تا نجاتم دهد.
تلاش کردم که به سمت ساحل حرکت کنم.
ولی مگر می شود.
تلاش من بیهوده بود. در آن جاذبۀ شدید امواج محال بود که خودم را به ساحل برسانم. ترسیدم که خستگی مرا تسلیم کند روی آب دراز کشیدم و فقط نفسم را نگه می داشتم و در هر فرصتی نفسم را تازه می کردم...
به ذهنم رسید که این علم تو نسبت به شنا هست که دارد تو را نجات می دهد...
شیطان آمده بود تا در اون لحظۀ آخر مرا با شمشیر خودبینی بکشد.
وقتی که موج مرا پائین می کشید آِیۀ چهلم سورۀ نوراز ذهنم می گذشت
آب زیادی خورده بودم. یک حس درونی مرا به تسلیم شدن دعوت می کرد.
واین بار با شمشیر یأس آمده بود...
...
چه کسی می تواند مرا از مرگ نجات دهد؟
بله...
خدا
ناخودآگاه یادم آمد که...
در دوران کودکی با بچه ها جمع می شدیم می رفتیم شنا.
یکبار در گودی افتادم و در آن لحظه با خودم گفتم که چه کسی می تواند مرا نجات دهد.
با خودم گفتم:
خدا
و بالای آب آمدم و یکی از بچه ها دستم را گرفت و نجاتم داد.
بله...
خدا
خدا می تواند نجاتم دهد.
زیر سنگینی آن موجها، در وسط دریا کسی جز خدا نبود که کمکم کند.
قایق نجات از آمدن امتناع کرده بود. دست آخر مجبورش کرده بودند که بیاید.
می گفت که حقوق 400هزار تومان که اینهمه دنگ و فنگ نداره!
قایق که رسید گویا که دوباره متولد شده بودم.
عمری دوباره و زندگی دوباره...
حدود 20 دقیقه ای بود که با مرگ جنگیده بودم و مرگ را با تمامی وجودخود لمس کرده بودم.
غریق نجات می گفت که انهمه سوت زدم و اعتنا نکردی!
منتظر شده بود تا بمیرم و جنازه ام را برگرداند.
حرفهایش مرا به یاد داستان موسی و قارون انداخت.
همان لحظه ای که زمین قارون را می بلعید و قارون به موسی استغاثه می کرد.
چرا موسی به او اعتنایی نمی کرد؟
ولی ما امت پیغمبر رحمتیم.
ما کشتی نجات داریم.
کشتی نجات ما حسین است.
حسین... حسین... حسین...
دردریای پراز تلاطم کربلا غریب بودی یا حسین...
اون لحظۀ اخر...
درگودال قتلگاه...
وقتی که نگاهی غریبانه به لشگر دشمن انداختی.
غریب بودی یا حسین...