ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت
از جابربن عبدالله رضی الله عنه نقل شده است که:

امیرالمؤمنین علی(ع) را در خارج کوفه دیدم پشت سر آن حضرت رفتم تا آن که آن حضرت به قبرستان یهود رسید.
پس ایستاد و ندا کرد:

ای گروه یهود! شنیدیم که به آن حضرت از داخل قبرها جواب دادند:

لبیک لبیک، آن گاه فرمود:

چگونه دیدید عذاب خدا را؟
گفتند:

به سبب نافرمانی ما نسبت به شما در عذاب خدا هستیم تا روز قیامت، پس آن حضرت صیحه‏ای زد به صدایی مهیب که من از صدا بی‏حال شده به زمین افتادم، پس از آن که به هوش آمدم با علی(ع) مراجعت کرده داخل کوفه شدیم علی(ع) داخل مسجد کوفه شد

و من عقب سر آن حضرت بودیم و شنیدیم که می‏فرمود:
نه به خدا قسم نخواهم کرد نه به خدا نخواهد شد هرگز. عرض کردم: ای مولای من با چه کسی حرف می‏زنی در حالی که احدی را نمی‏بینم؟
در این جا فرمود:

ای جابر برهوت آشکار شد پس شیبوبه و حبتر را در حالتی که در عذاب بودند در داخل تابوت دیدم پس آن دو مرد مرا صدا زدند و گفتند: یا اباالحسن برگردان ما را به دنیا تا اقرار کنیم به فضل تو و اقرار کنیم به ولایت و امامت تو.
گفتیم:

نه و الله نمی‏کنم و نه به خدا نمی‏شود این مطلب ابداً. سپس حضرت این آیه را خواند: و لورد و العادوا لمانهوا و انهم لکاذبون.
یعنی: اگر برگردانیده شوند بر همان طریقه‏ای که بودند برمی‏گردند و ایشان دروغگویانند.
ای جابر هیچ کس نیست که مخالفت وصی پیغمبر نماید مگر آن که به صورت انسان کوری به صورت افتاده است محشور می‏شود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
بهنام جدی بالابیگلو
امام صادق(علیه السلام) مى فرماید:

هنگامى که بین مؤمن و بین قدرت برگفتن حایل شود، یعنى نتواند سخن بگوید (یعنى در آستانه ى مرگ و جان سپردن باشد) پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) و کسانى که خدا بخواهد کنار او مى آیند، رسول خدا(صلى الله علیه وآله) سمت راست شخص و دیگران به جانب چپ او مى نشینند; رسول خدا(صلى الله علیه وآله) شروع به سخن مى کند و مى فرماید:

آنچه امیدوارش بودى اکنون روبه روى توست (دیدار پیامبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام)) و امّا آنچه از آن مى ترسیدى (کیفر) از آن ایمن هستى. سپس درى از بهشت برایش گشوده مى شود و رسول خدا(صلى الله علیه وآله)

ى فرماید:
این منزل تو در بهشت است. اگر خواستى تو را به دنیا بازمى گردانیم که در آن جا طلا و نقره است.
محتضر در این هنگام مى گوید:

مرا نیازى به دنیا نیست...

عبدالله جوادى آملى، معاد در قرآن، ج 4، ص 200، و شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 6، ص 196.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
بهنام جدی بالابیگلو

على علیه السلام در یکى از نامه هایش مى نویسد :

(( و ایم الله یمینا استثنى فیها بمشیه الله لاروضن نفسى ریاضه تهش معها الى القرص اذا قدرت علیه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعن مقلتى کعین ماء نضب معینها مستفرغه دموعها ا تمتلى السائمه من رعیها فتبرک ... و یاکل على من زاده فیهجع ؟ ! قرت اذا عینه , اذا اقتدى بعد السنین المتطاوله بالبهیمه الهامله و السائمه المرعیه )) .

(( سوگند یاد مى کنم به ذات خدا که به خواست خدا نفس خویش را چنان ورزیده سازم و گرسنگى بدهم که به قرص نانى و اندکى نمک قناعت بورزد و آنرا مغتنم بشمارد همانا آنقدر ( در خلوتهاى شب ) بگریم که آب چشمه چشمم خشک شود , شگفتا آیا این درست است که شتران در چراگاهها شکم خویش را انباشته کنند و در خوابگاه خویش را انباشته کنند و در خوابگاه خویش بخسبند , و گوسفندان در صحراها خود را سیر کنند و در جایگاه خویش آرام گیرند , على نیز شکم خویش را سیر کند و در بستر خود استراحت کند ؟ چشم على روشن ! پس از سالیان دراز به چهار پایان اقتدا کرده است ))

1 - نهج البلاغه , حکمت 103 .

2 - نهج البلاغه , نامه 45 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
بهنام جدی بالابیگلو

مردمى که براى زیارت خانه خدا به مکه رفته بودند، مردى را دیدند که به جاى هر دعایى ، فقط بر پیامبر صلى الله علیه و آله و اهل بیتش صلوات مى فرستد. در سعى بین صفا و مروه در وقوف در مشعر و عرفات ، در منى هر کس دعایى مى خواند ولى او صلوات مى فرستد. روزى ، از او پرسیدند: ما جز صلوات چیز دیگرى از تو نشنیده ایم چه علت دارد؟
گفت : پدر پیرى داشتم . چند سال قبل با او براى زیارت خانه خدا به اینجا آمدم . در بین راه او مریض شد و به بستر مرگ افتاد. ناگهان دیدم که رویش ‍ مانند قیر سیاه شد و آثار عذاب بر چهره اش ظاهر گشت . در آن حال ، او ناله مى کرد و مى گفت : سوختم ، سوختم ، آتش گرفتم .
من که ناراحت و درمانده شده بودم ، به خداوند پناهنده شدم و گفتم : خدایا، اگر پدرم در این حال بمیرد، باعث رسوایى من خواهد شد. طولى نکشید که دیدم چهره پدرم عوض شد. روى سیاه گونه اش ، کم کم سفید و نورانى گردید و بعد در حالى که آرامش به او دست داد و خندان شد، از دنیا رفت .
با خود گفتم : خداوند، به من بفهمان که چه بر سر پدرم آمد. شب بعد در خواب ، پدرم را در کمال آسایش و خوشى دیدم . احوالش را پرسیدم ، گفت : اعمال و رفتار مرا دیده بودى ، من واقعا مستحق عذاب الهى بودم . اما موقعى که فرشته مرگ به سویم آمده بود با بدترین و سخت ترین حالت ، ناگهان ندایى از سوى پیامبر خدا، حضرت محمد صلى الله علیه و آله بلند شد و عذاب از من دور گشت و آسایش و خوشى به من روى آورد و اکنون نیز به برکت صلواتهایى که مى فرستادم در امنیت و سعادت هستم . اینها همه ، هدیه پیامبر صلى الله علیه و آله در برابر صلوات مى باشد. مرد جوان ادامه داد: از آن روز به بعد، من تصمیم قطعى گرفتم که دست از صلوات بر ندارم ، تا شفاعت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و اهل بیت بزرگوارش ‍ نصیب من هم گردد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۱
بهنام جدی بالابیگلو
حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: زنى هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنى اسرائیل مصادف شد. با قیافه به ظاهر آراسته آنها را فریفت . یکى از جوانان به دیگرى گفت : اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش ‍ خواهد شد زن آلوده این سخن را شنید، گفت به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه بر نمى گردم .
هنگام شب به محل اقامت عابد رفت ، در را کوبید، گفت : زنى بى پناهم ، امشب مرا در خانه خود جاى ده . عابد امتناع ورزید. زن گفت : چند نفر جوان مرا تعقیب مى کنند اگر راهم ندهى و آنها برسند از چنگشان خلاصى نخواهم داشت . عابد این حرف را که شنید او را اجازه ورود داد، همین که داخل خانه شد، لباس از تن خود بیرون کرد و قامت دلاراى خویش را در مقابل او جلوه داد، چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد، چنان تحت تاءثیر غریزه جنسى واقع شد که بى اختیار دست خود را به اندامش ‍ نهاد، در این موقع ناگاه به خود آمده متوجه شد چه از او سر زده ، دیگى بر سر بار داشت ، براى تهیه غذا زیر آن آتش افروخته بود.
جلو رفت ، دست خود را به آتش نهاد. زن پرسید: این چه کاریست که از تو سر مى زند؟!
گفت : دست من خودسرانه کارى کرد او را کیفر مى دهم . از دیدن این وضع زن طاقت نیاورد، از خانه او خارج شد در بین راه به عده اى از بنى اسرائیل ، گفت : فلان عابد را دریابید که خود را آتش زد. وقتى آمدند، مقدارى از دست او را سوخته یافتند( جزء 14 بحار الانوار ص 492 چاپ آخوندى).
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۴
بهنام جدی بالابیگلو
سُئِلَ النَّبی(ص):

أیُّ المُؤمنینَ اَکْیَسُ؟

قال:
«اَکْثَرُهُم ذِکْراً لِلْمَوْتِ وَ اَشَدُّهُم لَهُ اسْتِعْداداً».


از پیامبر(ص) سؤال شد:

هوشیارترین مؤمنان کیانند؟

حضرت فرمود:

«هوشیارترین مؤمنان کسانى هستند که بیشتر به یاد مرگ باشند و خود را براى آن آماده کنند».

. «المحجةالبیضاء»، الفیض الکاشانى، ج‏8، ص‏242؛ مؤسسة النشر الاسلامى.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۱
بهنام جدی بالابیگلو
در کوفه جوان بسیار زیبایى زندگى مى کرد که از ملازمین مسجد جامع و دائما در حال عبادت بود.

روزى زنى زیبا نظرش به او افتاد و دلى صد دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت ، یک روز آن زن بر سر راه مسجد ایستاد و همین که جوان را در حال رفتن به مسجد دید، به او گفت :

اى جوان با تو حرفى دارم ، اما آن جوان با خدا، کوچکترین اعتنایى نکرد و رفت .

روز دیگر باز بر سر راه او ایستاد و به او گفت :
حرف مرا بشنو!
جوان گفت :
اینجا محل رفت و آمد دیگران و موضع تهمت است ، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار بگیرم .
زن گفت :
مى دانم که شما بندگان خاص خدا خیلى زود مورد تهمت قرار گرفته و بى انصافانه سنگ به شیشه پاک و صاف عفت شما مى زنند، ولى با این وجود من مى خواهم حرف دلم را به شما بگویم که تمام اعضا و جوارح من عاشق و شیفته و شیداى تو است .
با شنیدن این حرف حالت خاصى به جوان دست داد ولى بى اعتنا از کنار دختر گذشت و راه خانه را پیش گرفت . اما همه فکر و ذکرش پیش آن دختر بود. حتى مى خواست به نماز بایستد، اما فکر او پریشان و مضطرب بود و نمى فهمید که چه مى خواند. لذا کاغذى برداشت و نامه اى به آن زن نوشت و به همان محل رفت و دید که زن همانجا ایستاده است ، نامه را به سوى او انداخت و رفت .
زن که نامه را خواند دید در آن نوشته :

اى زن ! خداوند مهربان و بردبار است ، توبه کن ، زیرا او بنده توبه کار را مى بخشد و با این کار موجبات خشم و غضب خداوند را فراهم مکن که اگر خداوند بر کسى غضب کند کارش زار است ، حتى آسمان و زمین و کوه و درخت و حیوانات از غضب او در امان نیستند. پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد؟

اى زن ! آنچه به من گفتى اگر دروغ بود و خواستى مرا بفریبى ، من قیامت را به یاد تو مى آورم که حساب و کتاب چقدر سخت است ، تا از این کار بد و خلاف اخلاق دست بردارى و...
و اگر راست گفتى که حقیقتا عاشق من هستى توصیه مى کنم که خود را معالجه کنى که این عشقها فایده اى ندارد:
زیرا
عشقهایى کز پى رنگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود

برو و خدا را پیدا کن ، عشق حقیقى را پیدا کن و عاشق او شو.

بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ایستاده ، جوان از دور که مى آمد آن زن را دید و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نکند، اما آن زن او را صدا زد و گفت :
اى جوان ! باز نگرد که بعد از امروز دیگر ملاقاتى بین ما نخواهد بود مگر در پیشگاه خداوند، سپس گریه شدیدى کرد و به نزد جوان رفت و گفت :
مرا موعظه اى کن ! و سفارش بنما تا به آن عمل کنم !
جوان گفت :
تو را توصیه مى کنم که خود را از شر نفس اماره ات حفظ کنى و بدانى که خدا آگاه بر اعمال همه مى باشد.
زن در حالى که شدیدا گریه مى کرد به خانه اش رفت و مشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا این که از دنیا رفت .


محجة البیضاء، ج 5، ص 188.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۲۹
بهنام جدی بالابیگلو

در میان بنى اسرائیل ، زنى آلوده و ناپاک ، به قدرى زیباروى بود که هر کس او را مى دید، فریفته او مى شد.
در خانه او همیشه باز بود.
خودش بر تختى روبروى در خانه مى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب کند.
هر کس که مى خواست بر او وارد گردد و با او آمیزش کند، مى بایست قبلا ده دینار بپردازد
.
روزى عابدى وارسته ، از جلو خانه او عبور کرد که ناگاه چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده افتاد.
به یک نظر شیفته او شد و بى اختیار وارد خانه گشت .
از آنجا که پول نداشت ، پارچه اى را که به همراه داشت فروخت و ده دینار را پرداخت و روى تخت کنار آن زن نشست .

همین که دست به سوى آن زن دراز کرد، با خود گفت :
خداى بزرگ الان مرا در حالى مى بیند که غرق در گناه و کار حرامم ،
اى واى ! دیدى که با این عمل ، تمامى عباداتم از بین رفت و...

از شدت ناراحتى در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پرید،
وضع عجیبى پیدا کرد و...
زن آلوده به او گفت :
چه شد؟
چرا رنگت پرید؟
چرا یک دفعه دگرگون شدى ؟
عابد گفت :
من از خدا مى ترسم .
اجازه بده از خانه بیرون روم .
زن گفت :
واى بر تو! مردم حسرت مى برند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند، و تو که به این آرزو رسیده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها کنى ؟

عابد گفت :
من از خدا مى ترسم ، پولى که به تو دادم حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بیرون روم .

او سرانجام اجازه داد.

عابد با حالى پریشان در حالى که از خوف خدا آه و ناله مى کرد، فریاد مى زد:
واى بر من ! خاک بر سر من ! واى ... واى ... و از خانه بیرون رفت .
همین حال و وضع عجیب عابد، خوف و وحشتى غیر قابل انتظار در دل آن زن به وجود آورد و با خود گفت :
این مرد با آن که مى خواست نخستین گناه را مرتکب شود این طور از خدا ترسید که نزدیک بود هلاک شود، ولى من سالهاست که دامنم آلوده و غرق در گناهم .
همان خدایى که عابد از او ترسید، خداى من نیز هست . من باید بیش از او، از خدایم ترسان باشم .
همان دم پشیمان شد و از گناهان گذشته اش توبه حقیقى کرد و در خانه را به روى خود بست ، لباس کهنه اى پوشید، و مشغول عبادت خداى توبه پذیر گردید.

بعد از مدتى با خود گفت :
اگر من به سراغ آن عابد بروم و حال خود را بگویم ، شاید با او ازدواج کنم و در حضور او احکام و مسائل دینى را بیاموزم و او یاور خوبى در عبادت و پاک سازى من گردد و جبران گذشته ام را نمایم .

اموال و خادمان و اثاثیه خود را بر داشت و وارد روستایى شد که عابد مذکور در آنجا بود و از محل سکونت عابد جویا شد. به عابد خبر دادند که زنى در جستجوى تو است ،
عابد از خانه بیرون آمد، وقتى که آن زن را دید، به یاد گناهش افتاد و از خوف خدا نعره اى کشید و افتاد و جان سپرد.
زن محزون و غمناک شد، با خود گفت :

من از خانه ام به خاطر این عابد بیرون آمدم تا با او ازدواج کنم ، ولى چنین پیش آمد. از مردم پرسید:
آیا عابد فامیلى دارد؟
به او گفتند:
او برادرى صالح و نیکوکار ولى تهیدست و فقیر دارد. آن زن به سراغ برادر عابد رفت و با او ازدواج کرد و از او داراى پنج فرزند گردید

-منتخب قوامیس الدرر، ص 147 - 148.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۹
بهنام جدی بالابیگلو

على (ع ) روزى با جمعى از یاران خود به قبرستان رفتند، و رو به آنان فرمودند:

آیا مى خواهید چیزى را بر شما بنمایانم که هرگز ندیده اید؟

عرض کردند:
بلى یا امیرالمؤمنین ،

حضرت بر سر قبر کهنه اى - که نشان مى داد صاحب آن خیلى مدتها پیش رحلت نموده - رفت و فرمود:

یا عبدالله ، قم باذن الله ، اى بنده خدا برخیز به اذن خدا.

در همان حال قبر شکافته شد و پیر مردى با محاسن سفید از قبر بیرون آمد و عرض کرد السلام علیک یا ولى الله

حضرت جواب او را داد و فرمود:

چند سال است از دنیا رفته اى ؟

گفت :

فدایت شوم ، سال نشده ،
فرمود:
چند ماه است ؟
عرض کرد، به ماه هم نرسیده ،
فرمود:
چند روز است ؟
گفت :
روز هم نشده
، فرمود:
چند ساعت ؟
عرض کرد به ساعت هم نرسیده ،

چون داخل قبر خود شدم بعد از سؤ ال نکیرین ، حورى خوب روى ، خوش صورتى را در قبر دیدم ، با وى در آویختم ، گردن بندى که در گردن داشت پاره گردید و دانه هاى آن متفرق شد صد دانه داشت ، من و او مشغول جمع کردن دانه ها شدیم و هنوز تمام نکرده بودیم ، که شما مرا خواستید.

حضرت فرمود:

به جایگاه خود برگرد، خداوند از رحمت بى پایانش تو را بى نصیب نفرماید.
چون رفت ، فرمود:

او صد سال است که از دنیا رفته و مشغول برچیدن دانه هاى گردن بند خواهد بود تا قیام قیامت و عالم برزخ هم براى او نمودى ندارد.

آنگاه حضرت سر قبرى که تازه بود و گویا صاحب آن ساعتى پیش از دنیا رفته ، آمد و صاحب آن قبر را صدا زد.

جوانى سیاه روى با حالى زار از قبر بیرون آمد و گفت :

السلام علیک یا امیرالمؤمنین !

حضرت جواب سلام او را داد و فرمود:

جوان ! چند ساعت است که از دنیا چشم فرو بسته اى ؟

عرض کرد:
فدایت شوم از ساعت گذشته ،
فرمود:
چند روز است ؟
گفت :
از روز زیادتر است ،
فرمود:
چند ماه است ؟
عرض کرد:
از ماه هم بیشتر است .
فرمود:
چند سال است ؟
گفت :
خیلى سال است ،

آنقدر کار و زحمت و گرفتارى دارم که خاطرم نیست چند سال است گویا صد سال باشد.

حضرت فرمود:

به جایگاه خود بر گرد و در حق او دعا فرمود.

به برکت دعاى آن حضرت در عقاب و عذاب او تخفیفى داده شد.

على (ع ) فرمود:

فرق میان مؤمن و منافق همین قدر است

جواهر، ص 181.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۷
بهنام جدی بالابیگلو
مرد صالحى مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود، هیچ وسیله اى براى پرداخت آن نداشت .

روزى طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جارى و دلى افسرده به خانه رفت .

این مرد همسایه اى یهودى داشت ،
همین که او را با وضعى پریشان مشاهده کرد، گفت :
تو را به حق دین اسلام سوگند مى دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتى ؟
جریان را برایش شرح داد.
یهودى به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد،
گفت :
اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولى همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض ‍ گرفتار باشد. بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد.

طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد. از او پرسید:
از کجا تهیه کردى ؟
جریان بر خورد همسایه یهودى را برایش نقل کرد،
در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکارى او را آورد.
گفت :
من از یک یهودى که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد.

طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه هاى اعمال در حرکت است ، بعضى نامه عملشان به دست راست و برخى به دست چپ قرار مى گیرد.
در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند.
پرسید:
چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟
گفتند:
چون تو جوانمردى کردى و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودى ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتى ما هم از حساب تو مى گذریم ، طلبت را بخشیدى ما هم گناهان تو را بخشیدیم

دارالسلام ، ج 2، ص 195.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۹
بهنام جدی بالابیگلو