شهاب ثاقب
شهاب ثاقب
ندای الرحیل یعنی شمشیر، یعنی تیری بر قلبهای تاریک ،یعنی خاری بر چشمهای کور.
ندای الرحیل یعنی فریاد،فریادی برسر کرها ،فریادی همچون نعره های شیر.
پس بشکنید ای حلقه های فساد،ای آرزوهای پوسیده،ای تارهای پوچ ...
که جاء الحق وزهق الباطل...
پس فرو ریزید ای راههای ترسناک!،ای ریشه های کج!،ای سرچشمه های گل آلود شده! که خشت خشت وجودتان با ظلمت ها عجین شده و عنقریب رنگ فنا را به خود خواهد گرفت.
وبدانید که ندای الرحیل نوریست شکافنده در دل تاریکیها و ستاره ایست فراری دهندۀ شیطانها،همانهایی که طاقت شنیدن نام مرگ را هم ندارند،همانهایی که خانه را بر خرابه ها ساختندو طوفانها را فراموش کردند،همانهایی که از بیداری گریختندودر قعر ترسها آرام گرفتند.همانهایی که دیدند و ندیدندو راز تاریکیها را در پلکهای بسته خود پنهان کردندو نفهمیدند که باید پلکهای خود را باز می کردند تا نور الرحیل را در هسته هسته ذرات جهان می دیدند.
پس ای نور! بتاب و خفاشهارا فراری بده که در آسمان تاریک شده عربده می کشند.
پس ای قلم بنویس و ای دست نخواب...
دست من داد بزن داد بزن!
تا که یکباره شود پاره زهم طوق ستم!
تا که نابود شود مادر معروفه زر
ونزاید دیگر
مفت خوار شکم افزای شکم پشت شکم
ای مرگ! شمشیر شو،شمشیری برّان بر سر فرهنگهای پوچ،بر سرز خیالات خام.
ای مرگ بتاب که یاد تو آبیست زندگی بخش برای دلهای مرده بشر،مگر نمی بینی که تاریکیها چیره شده و دریاها سیاه شده ...
مگر نمی بینی که لاشه زندگی پوسیده وبازیچه شکم گنده ها شده...
مگر نمی بینی...
پس ای مرگ! بگو! بگو از سرنوشتهای پوچ،بگو از پایان بازیها،بگو از نابود شدن خیالها،بگو از خرابی کاخها...
ای مرگ چرا نشسته ای برخیز و بگو از درون قبرها،از داستان خرابه ها بگو،اززنجیرهای بسته شده بگو،از فریادهای فراموش شده بگو، ...
تو نشستی وزندگی گفت وبا حرفهای خود قلبها را کشت ودلها مردندودنیا آباد شد .
وشرافت رفت...
حیا رفت...
ادب رفت...
وتو ساکت نشستی...
هیچکس زنده در این شب به خدا نیست خدا!
کی شود روز شود چیره بر این ظلمت تار
که پیاده است در آن حق وستمکار سوار
زیر خاک است گل وزینت گلدانها خار
فقر می باردش از هر در و از هردیوار
سرنوشت همه بازیچه مشتی عیار
سر زحمت بطناب عدم از دار بدار
زندگی پول! نفس پول! هوس پول هوار
مرغ حق یخ زده اندر قفس و پول هوار
قدرتی کو که براید زپس پول هوار
***
آری ای هموطنان!
چشمه عشق در این ملک سراب است سراب
پایه عدل وشرف پاک خراب است خراب
عزو مردانگی و فهم عذاب است عذاب
جور بر مردم بدبخت ثواب است ثواب
آه... ای چشم زمین قافله سالار زمان
باز گو با من سرگشته خور عالمتاب
آدمیت بکجا رفته؟کجارفته شرف؟
کو حقیقت؟زچه رو مرده؟چرا رفته بخواب؟