شیخ مکتب نرفته ما،باهمان صفای باطن و صمیمت دوست داشتنی خود به چنان باور و ایمانی رسید که تادم مرگ ،دمی از دعا و مناجات به درگاه الهی غافل نبود .
داستان واپسین لحظات زندگی او از زبان یکی از یاران او همچون لحظه لحظه زندگانی اوخواندنی و آموزنده است .
سر انجام ،پس از هفتاد ونه سال بندگی و عبادت خدا وند در این دنیای گذرا ،در روز دهم شهریور 1340 هجری شمسی ،مرغ وجود از قفس تن پر می کشدو شیخ به خاطره ها می پیوندد.
گزارش وفات شیخ در بیان یکی از همنشینان اواز این قرار است:
خواب دیدم که دارند در مغازه های سمت غربی مسجد قزوین را می بندند .
پرسیدم :چرا؟
گفتند آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته است .
نگران و پر دلهره از خواب برخاستم .
ساعت سه نیمه شب بود .خواب خود را رؤیای صادقه یافتم .
پس از اذان صبح ،نماز خواندم و بی درنگ روانه منزل یکی از دوستان شدم
با شگفتی از دلیل این حضور بی موقع سؤال کرد جریان رؤیای خود را تعریف کردم
ساعت پنج بود که به طرف منزل شیخ راه افتادیم .
شیخ در را گشود داخل شدیم و در اتاق همراه شیخ نشستیم و قدری صحبت کردیم .
شیخ به پهلو خوابید و گفت چیزی بگوئید ،شعری بخوانید ! یکی خواند :
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
صبح روز عاشقان را شام نیست
هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال شیخ را دگرگون یافتم
و از شیخ خواستم که برایش دکتر بیاورم .
فرمود:
مختارید ،دکتررا آوردم و شیخ را معاینه کرد و رفتم نسخه را بگیرم .
هنگامی که برگشتم ،دیدم شیخ را به اتاقی دیگر برده اند ،
رو به قبله نشسته و شمد سفیدی روی پا انداخته و با انگشتانش یکسره با شمد بازی می کند ،
یک مرتبه حالتی پیدا شد و گویا در گوش اوچیزی گفتند که گفت :
ان شاءالله.
سپس فرمود امروز چند شنبه است ؟ دعای امرورا بیاورید تا بخوانیم.
هر سه نفر خواندیم .
سپس فرمود :
دستهایتان را به سوی آسمان بلند کنید و بگویید :
العفو.عظیم العفو،العفو :یاکریم العفو:خدامرا ببخشاید.
سپس من دنبال یکی دیگر از دوستان رفتم ،
که معلوم شد قبل از رسیدن من به سوی منزل شیخ رفته است .
وقتی برگشتم ،مغرب بود و شیخ قالب تهی کرده بود .
گویا همینکه دوست دیگرمان میرسد شیخ آغوش می گشایدو اور ابغل می کند
و در دامان اوجان به خدا می سپارد .
