تصمیم گرفته ام چهل روز دروغ نگویم!
یادمه دوران سربازی داخل محیط بی روح و تهی از معنویت ارتشی چند نفری بودیم که کنار هم می نشستیم و بحثهای معنوی می کردیم!
یه رفیقی هم داشتیم که به اعتراف خودش اهل شراب و فسق و فجور بود.
کنار ما می نشست و به حرفهای ما گوش می کرد.
یه روز گفت تصمیم گرفته ام چهل روز دروغ نگویم!
چند روزی از تصمیمش نگذشته بود که دیدیم بکلی تغییر پیدا کرده
بشدت عاشق شهادت شده بود
به فرمانده گروهان التماس می کرد که راهی پیدا کند که او برود فلسطین و شهید بشود!
از همه ما زده بود جلو
هر روزی که می گذشت عشق به شهادت در دلش برافروخته تر می شد
تا اینکه چله نشینی اش از سی روز گذشت
مرخصی گرفت و رفت شهرخودشون
وقتی که برگشت دیدیم هم شراب خورده بوده هم زنا کرده بود وهم دروغ می گوید
در مورد عشق شهادت طلبی اش هم می گفت که دیوانه شده بودم