نجات علامه مجلسى، در عالم برزخ
علامه بزرگ، سید نعمت اللّه جزائرى (رحمة الله علیه) از علماى برجسته عصر علامه محمدباقر مجلسى (رحمة الله علیه) (متوفى 1111 ه. ق) بود، و به اصفهان آمد و در محضر علامه مجلسى، بهرههاى علمى فراوان برد،
و آنچنان به او نزدیک شد که مانند یکى از اهالى خانه علامه مجلسى به شمار مىآمد.
علامه مجلسى (ره) نظر به اینکه داراى شاگردان و خدمتکاران، و مورد احترام مقامات دولتى و مردم بود، زندگیش تا حدودى داراى تشکیلات به نظر مىرسید،
به نظر بعضى مىآمد که مثلا بر خلاف زهد و پارسایى اسلامى است.
مرحوم سید نعمت الله جزایرى مىگوید:
روزى با کمال تواضع، به علامه مجلسى (رحمة الله علیه) تذکر دادم،
سرانجام گفتم:
من کوچکتر از آن هستم که با شما در این خصوص که ظاهر متمایل به دنیا شدهاید، بحث کنم.
ولى با شما عهد مىکنم که هر کدام قبل از دیگرى از دنیا رفتیم، به خواب دیگرى بیائیم، تا روشن گردد که آیا حق با من است (که باید با کمال سادگى، دور از تشکیلات دنیا زندگى کرد) یا حق با شما است ؟
علامه مجلسى این پیشنهاد را پذیرفت.
پس از مدتى علامه مجلسى (رحمة الله علیه) از دنیا رفت،
عموم مردم عزادار شدند، و به عزادارى پرداختند،
بعد از یک هفته کنار قبرش رفتم، و پس از قرائت قرآن و دعا، همانجا خوابم برد،
در عالم خواب دیدم گویا علامه مجلسى از قبر بیرون آمده، لباسهاى زیبا در تن داشت و چهرهاش با شکوه بود در همین هنگام یادم آمد که علامه مجلسى از دنیا رفته است
دستش را گرفتم و گفتم:
اى مولاى من، هم اکنون طبق معاهدهاى که داشتم به من خبر بده که حق با من بود یا با تو، و به تو چه گذشت؟.
فرمود:
هنگامى که بیمار شدم، کم کم بر بیماریم افزوده شد و شدت یافت و به راز و نیاز با خدا پرداختم که مرا نجات دهد، که ناگهان شخص بزرگوارى نزد من آمد و کنار پایم نشست و از احوال من پرسید و از احوال من پرسید،
از دردهاى شدیدى که داشتم به او شکایت کردم،
دستش را روى انگشتان پایم نهاد، و گفت:
آیا دردش آرام شد.
گفتم:
همانجا که شما دست نهادید، دردش بر طرف گردید، آن شخص دستش را به هر جاى بدنم مىکشید، دردش رفع مىشد تا اینکه دستش را روى سینهام گذارد، به طور کلى دردم بر طرف گردید، و دیدم جسدم در کنار افتاده و خودم در گوشه خانه ایستادهام و با پریشانى به جسدم نگاه مىکردم، بستگان و همسایهها و مردم آمدند و گریه مىکردند، من به آنها مىگفتم: شیون نکنید، من از درد و بیمارى راحت شدم، چرا گریه مىکنید؟
ولى آنها همچنان مىگریستند و نصیحت مرا گوش نمىکردند، و بعد جمعیت آمدند و جسد مرا برداشتند و غسل دادند و کفن کردند و نماز بر آن خواندند و کنار قبر بردند،
دیدم قبرى را کندهاند و مىخواهند جسدم را در میان آن بگذارند،
من با خودم گفتم:
من از جسدم جدا مىشوم، و با او وارد قبر نخواهم شد، ولى وقتى که جسدم را در میان قبر نهادند، من از شدت علاقه و انسى که به جسدم داشتم، وارد قبر شدم، و مردم روى قبر را پوشانیدند.
ناگاه منادى حق ندا کرد:
اى بنده من محمد باقر، براى امروز چه آوردى؟.
من اعمال نیک خود را برشمردم، قبول نشد (یعنى به عنوان عمل فوق العاده و کامل پذیرفته نشد).
باز همان صدا را از آن منادى شنیدم،
مضطرب گشتم و در تنگنا قرار گرفتم،
در این هنگام ناگاه به یادم آمد که یک روز سواره در بازار بزرگ اصفهان مىگذشتم،
دیدم گروهى در اطراف یک نفر مومن، اجتماع کردهاند و از او مطالبه طلب خود مىکنند، و او را مىزنند و به او ناسزا مىگویند،
او مىگفت :
الان ندارم به من مهلت بدهید، ولى به او مهلت نمىدادند، من به جلو رفتم و اعلام کردم که او را رها کنید، بدهکارىهاى او را من مىپردازم،
مردم او را رها کردند و من بدهکارىهاى او را پرداختم، و او را به خانه خود آوردم و به او احترام و کمک کردم.
همین حادثه یادم آمد
عرض کردم، خدایا چنین عملى دارم، این عمل را از من پذیرفتند و امر کردند درى از قبرم به بهشت باز شد
و مشمول نعمتهاى بى کران الهى شدم، و به دعاهاى مومنان و زیارت آنها از قبر من، بهرمند هستم، و من آنها را مىبینم ولى آنها من را نمىبینند.
بنابراین اى سید (نعمت اللّه جزائرى) اگر من در دنیا داراى مکنت مالى نبودم، چگونه مىتوانستم مومنى را در بازار از چنگ خلق نجات دهم و نتیجهاش را امروز این چنین بگیرم.
سید نعمت اللّه مىگوید:
از خواب بیدار شدم و فهمیدم که آنچه را که علامه مجلسى در دنیا جمع کرده بود، چون در راه مصالح مردم و اسلام مصرف مىشد، مایه نجات او گردید