می گفتم که منهم یه گونی آورده ام!
روزقیامت روز حسرت است و روز کشیدن آههای سوزناک ...
بچه بودم و روزهای پراضطراب بمباران هوایی
و روزهای کشیده شدن آژیرهای قرمز و سفید
و مرگ
در رویاهای ما ناشناخته بود
سر صبحگاه مدرسه مدیرمان گفت که هرکسی فردا یه گونی بیاره
می خواهیم وسط حیاط مدرسه پناهگاه بزنیم!
وما سرمست از رویاها به بازی داخل پناهگاه می اندیشیدیم!
صبح شد و کل کلاس بلکه کل مدرسه گونی بدست سرصف ایسناده بودیم!
ولی ...
روزها گذشت و از پناهگاه خبری نشد
هفته ها گذشت و خبری نشد
ماهها گذشت و بازهم خبری نشد
سالها گذشت و خبری نشد
و اکنون قریب به 23 سال می گذرد و من ماندم و یک حسرت
و ای کاش مدیرمان گفته بود که گونی ها را برای رزمندگان می خواسته
تا در روز قیامت
وقتی از جهاد پرسیدند
می گفتم که منهم یه گونی آورده ام!