ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

آدمیان ، همین که از قبر خارج مى شوند، با سرعت شروع به دویدن مى کنند؛

گویا علامت و تابلوى مخصوصى را هدف قرار داده اند و اینان مى خواهند هر چه زودتر خود را به آن رساند!

با چشمانى اشک آلوده به اطرافشان نگاهى مى اندازد

  و مى گویند:

یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا؛

اى واى بر ما! چه کسى ما را از خوابگاهان برانگیخت ؟!

و سپس با سرعت سرشان را بالا مى اندازد و در حالى که پلک چشم هاى شان بى حرکت است ، دلشان فرو مى ریزد؛

و با دیدن عذاب الهى سخت متحیر مى گردند

و از خود مى پرسند:

این جا دیگر کجاست ؟

حتما قیامت شده و این جا یکى از توقف گاه هاى آن است !

آه ! نکنید قیامت بر پا شده باشد؟!

سپس با خود مى گویى :

آرى ! حتما چنین است ،...

در دنیا به من گفته بودند که :

فحاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا علیها فان للقیامه خمسین مقفا کل موقف مقدار الف سنه ؛

به حساب خود برسید، پیش از آن که در معرض حساب رسى قرار گیرد؛ زیرا براى قیامت پنجاه توقف گاه است و طول هر توقف گاهى هزار سال است !

و من اصلا تو جهى نمى کردم و باز به همان راهى که مى رفتم ، ادامه مى دادم !...

آه ! آه !، خدایا نجاتم بده !

ولى به هر طرف که مى روى بیش تر حیران مى مانى ، هیچ کس به فکر تو نیست ؛

روزها پشت سرهم مى گذارد و عذاب حیرت آزارت مى دهد و نمى دانى چه بکنى ؛

به خود وعده مى دهى که شاید در توقف گاه بعدى آرام تر باشیم ،

اما چنین نیست به توقف گاه بعدى هم نزدیک مى شوى ؛

همهمه همه جا را پر نموده است وعده اى دل هایشان در گلوهایشان گیر کرده است .

اذا القلوب لدى الحنا جر کاضمین ؛

آن گاه که جان ها از شدت ترس به گلوگاه مى رسد.

با دیدن این منظره ، ترس و وحشتت بیش تر مى شود و در میان آن هیاهو از خود سوال مى کنى : عاقبت چه خواهد شد؟ بالاخره به کجا مى روم ؟ کى محاسبه ام تمام مى شود؟

اما کسى را ندارى که پاسخت را بگوید و جواب سوال هایت را بدهد. همه در فکر خودشان هستند؛

هر کسى با خود بگو مگوهایى دارد و تو در حال زارى و ترس هستى که به موقف سوم مى رسى ؛

تازه فهمیده اى که کجا هستى ، از اطرافیانت درباره گناهان و ثواب هایشان سوال مى کنى .

واقبل بعضیم على بعض یتسائلون ؛

بعضى به بعضى رو مى کنند و از یکدیگر پرس و جو مى کنند.))

و هرکدام جوابى مى دهند.

جوابى آن ها دردى بر دردهایت اضافه مى کند و تو دچار تردید و ترس ‍ مى نمایند و در سختى و دشوارى به سر مى برى و انتظار عبور از توقف گاه را مى کشد که ناگهان به برادرت مى افتاد و با سرعت به طرفش صدایش ‍ مى زنى :

برادر ! برادر!

بیا!... بیا اینجا، من این جا هستم !

و ((او)) با دیدن ((تو)) پا به فرار مى گذارد،

و تو او را دنبال مى کنى تا حرفت را به او بگویى ،

ولى هر چه مى دوى ، او سرعتش را بیش تر مى کند و تو نا امید و خسته و کوفته ، توقف مى کنى . عرق ، سرو رویت را پوشانده است و مى خواهى آن ها را پاک کنى ، ولى مگر مى شود!

سرت را از شرمندگى به پایین مى اندازى و مى خواهى به طرف جلو بروى ، که پدرت تو را مى خواند و تو با دیدن او از شرمندگى گناهانى که کرده اى ، پا به فرار مى گذارى

و با خود مى گویى :

باید از این صحنه فرار کنم و بیرون روم !

اما فریادى تو را متوجه خود مى کند که :

و الذین کسبوا السیئات جزاء سئه بمثلها وتر هقهم ذله مالهم من الله من عاصم ؛

آنان که مرتکب گناه شده اند باید مجازاتى همانند گناه خود ذلت و خوارى ببینید و هیچ قدرتى وجود ندارد که بتواند آنان را از سخط الهى و کیفر عادلانه او بر کنار نگاهدارد.

و فقو هم انهم مسئولون ؛

اینان را در مواقف سازد که مسئول اعمال خویش هستند.

و تو با خود مى گویى :

بهتر است نزد اقوامم بروم و به هر صورت ممکن ، از آنها مدد بگریم شاید بتوانم به بهشت راهى پیدا نمایم ! و: راه فرار کجاست ؟

و پاسخ مى شنوى :

راه فرار و پناهگاهى وجود ندارد.

به طرف محل قبلى ات حرکت مى کنى و در میان آن جمعیت و آن همه غوغا، دنبال دوستان و خویشانت مى گردى ، تا این که یکى از آن ها را پیدا نموده و از او درخواست مى کنى تا تو را یارى نماید.

و او مى گوید:

اتفاقا من هم دنبال تو مى گشتم تا از تو کمک بگیریم !

پس واى بر من !

و تو ناراحت و خشمگین و درمانده ، به فکر فرجام سرنوشت خویشى و با خود مى گویى :

آیا امیدى مى رود که نجات پیدا کنم ؟!

صدایى را مى شنوى که مى گوید:

کجا هستند کسانى که (شما در دنیا) آنها را شریک من مى پنداشتید؟...

شرکاى خود را (به فریاد رسى ) بخوانید! (

و تو جواب مى دهى :

و الله ربنا ما مشرکین ؛

سوگند به خدا، پروردگار ما، که مشرک نبوده ایم !

و با این دروغ ، مهرى بر لب هایت زده مى شود و به جاى لب ها پوست بدن و دست ها و پاهایت به گمراهى و گناهان تو گواهى میدهند.

کم کم پرده ها کنار مى رود و مى فهمى که دیگر جاى انکار و دروغ باقى نیست .

و کل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقیه منشورا؛

و ما مقدارت و نتیجه اعمال نیک و بد هر انسانى را طوق گردن او ساختیم و روز قیامت کتابى براى او بیرون آوریم ، در حالى که آن نامه چنان باز باشد که همه اوراق را یکباره ملاحظه کند.

آن هنگام است که به یاد سخن امام کاظم - علیه السلام - مى افتى که فرموده است :

کسى که در دنیا از خود غافل باشد و به حساب کار خود در هر روز رسیدگى نکند، از ما نیست .

و با خود مى گویى :

اى کاش ! در دنیا به سخنان رهبران حق گوش فرامى دادم و نه اهل تظاهر، که پیرو واقعى آنان بودم و سیرت انسانى مى یافتم .

ولى دیگر دیر شده است و هیچ راهى براى نجات تو وجود ندارد و تو در خود دارى و سر افکندگى غرق شده اى ، و فریاد مى زنى :

خدایا! اگر مرا به جهنم بفرستى ، بهتر را آن وضع است !

اما باید بچشى که این عذاب قهر متعال است و کسى نمى تواند آن را از تو دور نماید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۰
بهنام جدی بالابیگلو

«کوبنده،

چه کوبنده  اى؟

و تو نمى  دانى کوبنده چیست؟

آن روز که مردم مانند پروانه  ها پراکنده شوند!

و کوه  ها همچون پشم رنگ کرده و زده شده و بر باد رفته متلاشى گردند

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۵
بهنام جدی بالابیگلو

و هنگامى که خورشید تاریک شود.

و هنگامى که ستارگان بى فروغ گردند.

و هنگامى که کوه ها به حرکت درآیند.

و هنگامى که نفیس ترین اموال به دست فراموشى سپرده شود.

و هنگامى که حیوانات وحشى (از ترس و وحشت خانه و لانه خود را ترک گویند و در بیابانها) جمع شوند.

و هنگامى که دریاها برافروخته گردند.

و هنگامى که مردم دسته دسته شوند.

و هنگامى که از دخترانى که زنده به گور شدند سؤال شود که به چه گناه کشته شدند؟

و هنگامى که نامه هاى عمل گشوده شود.

و هنگامى که آسمان برکنده گردد.

و هنگامى که دوزخ برافروخته شود.

و هنگامى که بهشت نزدیک گردد.

(آرى) در آن هنگام هر کس مى فهمد چه (کارى انجام داده و چه) چیز (براى آن زندگى) حاضر ساخته است!».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۹
بهنام جدی بالابیگلو

مرحوم «آقا شیخ هاشم قزوینى» از علما و اساتید بزرگ حوزه علمیه «مشهد» بود و جریانى که ذیلاً نقل مى شود

بسیارى از دوستان و شاگردانش از او شنیده اند از جمله یکى از شاگردان آن مرحوم - که از فضلاى حوزه علمیه قم است - چنین نقل مى کرد:

روزى خدمت مرحوم شیخ هاشم قزوینى رسیدم و از او خواهش کردم، جریانى را که در زمینه تجرید روح و جدایی موقت روح از بدن براى ایشان واقع شده شخصاً توضیح دهند،

او چنین گفت:

«مردى بود که با این علم آشنائى داشت،

من نزد او رفته و از او خواستم که روح مرا از بدن تجرید کند،

او قبول کرد

  هنگامى که آماده این موضوع شدم ناگاه دیدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم!

من گفتم:

بد نیست از این آزادى استفاده کنم و سرى به روستاى خودمان که در اطراف قزوین قرار داشت بزنم،

ناگاه دیدم در نزدیکى روستا هستم،

در بیرون ده، مردى را دیدم که به هنگام سحر، آب را از نهر دزدیده و به سوى ملک خودش مى برد،

طولى نکشید دیدم صاحب آب آمد

 هنگامى که از جریان مطلع گردید عصبانى شد و با بیلى که در دست داشت چنان بر سارق زد که او بر زمین افتاد و جان داد.

من کاملاً ناظر این جریان بودم ولى او مرا نمى دید،

سرانجام قاتل فرار کرد و جسد مقتول روى زمین ماند،

زنان ده که براى بردن آب، کنار نهر آمده بودند از جریان قتل آگاه شدند، و وحشتزده این خبر را به اهالى ده رساندند،

مردم ده دسته دسته به تماشا مى آمدند ولى از قاتل خبرى نبود

و به همین جهت مضطرب و متحیر بودن که چه کنند،

بالاخره بدن مقتول را براى دفن آماده ساختند.

من به خود آمدم که راستى طلوع آفتاب نزدیک است و من هنوز نماز نخوانده ام ناگهان دیدم در بدنم هستم و شخصى که روح مرا تجرید کرد به من گفت:

حالت چطور است؟

من آنچه را دیده بودم براى او نقل کردم و تاریخ حادثه را دقیقاً ضبط نمودم.

دو ماه از این جریان گذشت

چند نفر از اهالى روستا به «مشهد» آمدند.

هنگامى که با من ملاقات کردند، من از حال مقتول جویا شدم و بدون اینکه سخنى از قتل او بگویم پرسیدم حالش چطور است؟

گفتند:

متأسفانه دو ماه قبل او را کشته اند و جسد او را در کنار نهر یافته ایم!

اما قاتل او شناخته نشده است.

هفت سال از این جریان گذشت، من به ده آمدم تا بستگان و دوستان را از نزدیک ببینم،

مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند تا اینکه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامى که مجلس خلوت شد او را به نزدیک خود دعوت کردم و گفتم:

راستى بگو ببینم قاتل فلانى چه کسى بوده است؟

او اظهار بى اطلاعى کرد

گفتم:

پس آن بیل را چه کسى بلند کرد و با آن فلانى را کشت؟

رنگ از صورتش پرید و فهمید که من از این موضوع باخبرم،

ناچار شد جریان را براى من بازگو کند.

گفتم:

من مى دانستم ولى مى خواستم به تو بگویم که باید بروى دیه او را به ورثه او بپردازى و یا از آنها بخواهى که تو را حلال کنند».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
بهنام جدی بالابیگلو

آه!

چه زندان کوچکى،

اصلاً دست و پایم را نمى  توانم تکان دهم...

نمى  دانم چرا آفریننده جهان تنها مرا آفریده،

و

چرا دنیا این قدر کوچک و تنگ آفریده شده،

اصلاً یک زندانى تک و تنها به چه درد او مى  خورد،

و چه مشکلى را حل مى  کند؟

نمى  دانم دیوار این زندان را از چه ساخته  اند،

چقدر محکم و نفوذناپذیر است

شاید براى این بوده که موج وحشتناک عدم از بیرون این جهان به درون سرایت نکند،

نمى  دانم... .

آه!

غذاى روز نخستین من «زرده» به کلى تمام شده

اکنون از سفیده دارم تغذیه مى  کنم و این ذخیره هم به زودى تمام خواهد شد

و

من از گرسنگى مى  میرم

و با مرگ من دنیا به آخر مى  رسد،

چه بیهوده،

چه بى حاصل

و چه بى هدف است آفرینش این جهان!

اما باز جاى شکر او باقى است،

افتخار بزرگى به من داده است

من تنها آفریده و برگزیده جهان هستم!

مرکز این جهان قلب من است،

و شمال و جنوب و شرق و غرب آن اطراف بدن من!...

از تصور این موضوع احساس غرور مى  کنم

اما چه فایده،

کسى نیست که این همه افتخار را ببیند

و به این موجود برگزیده خلقت آفرین بگوید!

آه!

یک مرتبه هوا سرد شد

(مرغ چند لحظه  اى براى آب و دانه از روى تخم برخاسه است)

سرماى شدیدى تمام محیط زندان مرا فرا گرفته و در درون استخوانم مى  مدود،

اوه،

این سرما مرا مى  کشد،

نور خیره کننده  اى از مرز عدم به درون این جهان تابیده و دیوارهاى زندان مرا روشن ساخته است،

گمان مى  کنم لحظه آخر دنیا فرا رسیده است

و همه چیز جهان در شرف پایان یافتن است

این نور شدید آزار دهنده و این سرماى کشنده هر دو مرا از پاى در مى  آورد.

آه!

این آفرینش چقدر بیهوده بود و زودگذر،

و فاقد هدف،

در زندان تولد یافتن و در زندان مردن و دیگر هیچ!...

بالاخره نفهمیدم «از کجا آمده  ام، آمدنم بهر چه بود!» ...

آه!

خداى من،

خطر برطرف شد (مرغ مجدداً روى تخم مى  خوابد)

استخوانم گرم شد، و نور خیره کننده و کشنده از بین رفت،

اکنون چقدر احساس آرامش مى  کنم، به به زندگى چه لذت بخش است!

اى واى زلزله شد!

دنیا کن فیکون شد (مرغ، تخم  ها را در زیر پاى خود براى کسب حرارت مساوى زیر و رو مى  کند)

صداى ضربه سنگین وحشتناکى تمام استخوان  هایم را مى  لرزاند،

این لحظه پایان دنیاست،

و دیگر همه چیز تمام شده،

سرم گیج مى  خورد

اعضاى بدنم به دیوار زندان کوبیده مى  شوند،

گویا بناست این دیوار بشکند و یکباره این جهان هستى به دره وحشتزاى عدم پرتاب شود،

دارم زهره چاک مى  شوم...

اى خدا!

آه!

خداى من،

خوب شد آرام شدم،

زلزله فرو نشست،

همه چیز به جاى خود آمد،

تنها این زلزله عظیم قطب  هاى جهان را عوض کرد،

قطب شما تبدیل به جنوب، و جنوب به شمال تبدیل شد!

اما مثل اینکه بهتر شد،

مدتى بود که احساس گرماى زیاد و سوزش در سرم مى  کردم و به عکس، دست و پایم سرد شده بود، الان هر دو به حال تعادل برگشت...

گویا این زلزله نبود،

این حرکت و جنبش حیات و زندگى بود! (چند روزى به همین صورت مى  گذرد)

آه!

غذاى من به کلى تمام شد،

حتى امروز آنچه به دیوار زندان چسبیده بود با دقت و با نهایت ولع و حرص خوردم

و دیگر چیزى باقى نمانده...

خطر، این بار، جدى است...

راستى آخر دنیاست،

و مرگ و فنا در چند قدمى من دهان باز کرده است.

بسیار خوب بگذار من بمیرم،

اما بالاخره معلوم نشد

هدف از آفرینش این جهان و این تنها مخلوق زندانى آن چه بود؟

چقدر بیهوده!

چه بى هدف!

چه بى حاصل بود!

در زندان زاده شدن،

و در زندان مردن و نابود شدن،

«من که خود راضى به این خلقت نبودم زور بود!»

آه!

گرسنگى به من فشار مى  آورد،

تاب و توان از من رفته و مرگ در یک قدمى است،

مثل اینکه این زندان با همه بدبختى هایش از عدم بهتر بود،

فکرى به نظرم رسید،

مثل این که از درون جانم یکى فریاد مى  زند محکم با نوک خود بر دیوار زندان بکوب!

عجب فکر خطرناکى مگر مى  شود.

این یک «انتحار» است

این آخر دنیاست،

اینجا مرز میان عدم و وجود است...

ولى نه،

شاید خبر دیگرى باشد

و من نمى  دانم...

من که محکوم به مرگم،

بگذار با تلاش بمیرم.

این فریاد در درون جانم قوت گرفته

و به من مى  گوید دیوار را بشکن...

آه!

نکند مأمور کشتن خود باشم...

در هر حال چاره  اى جز اطاعت این فرمان درونى را ندارم (در اینجا جوجه آهسته شروع به کوبیدن نوک خود بر پوسته ظریف تخم مى  کند).

محکم بکوب...

باز هم محکم  تر...

نترس!

از این هم محکمتر!...

اوه!

دیوار وجود و عدم شکسته شد،

طوفانى از این روزنه به درون پیچید،

نه،

نسیم لطیف و جان بخشى است،

به به جان تازه  اى گرفتم!

همه چیز دگرگون شد،

زمین و آسمان در حال تبدیل و دگرگونى است،

محکم  تر باید زد! این زندان را باید به کلى متلاشى کرد... .

آه!

خداى من چه زیباست!...

چه دل  انگیز است!...

اوه چه پهناور است!

چه وسیع است!

چه ستاره  هاى زیبا!

چه مهتاب زیبایى!

چشمم از نور آن خیرره مى  شود،

چه گلها!

چه نغمه  ها!...

چه مادر مهربانى دارم!...

چه غذاهاى گوناگون و رنگارنگ!...

اوه

چقدر خدا مخلوق دارد!...

آه

چقدر من کوچکم و چقدر این جهان بزرگ است!

کجا من مرکز جهانم!

من به ذره غبارى مى  مانم معلق در یک فضاى بیکران... .

حالا مى  فهمم که آنجا زندان نبود،

یک مدرسه بود،

یک مکتب تربیت بود،

یک محیط پرورش عالى بود که مرا براى زندگى در چنین جهان زیبا و پهناور آماده مى  کرد،

الان مى  فهمم

زندگى چه مفهومى دارد،

چه هدفى دارد،

چه برنامه  اى در کار بوده است،

حالا مى  توانم بگویم

مقیاس  هاى من چقدر کوچک بودند

و مفاهیم این جهان چقدر بزرگ،

و آنچه در آن بودم حلقه کوچکى بود از یک رشته زنجیر مانند حوادث که آغاز و آخر آن ناپیداست در حالى که من همه چیز را منحصر در آن یک حلقه مى  دانستم

و آغاز و پایان را در آن خلاصه مى  کردم.

اکنون مى  دانم

که من یک جوجه کوچکم. کوچکتر از آنچه به تصور مى  گنجد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۷
بهنام جدی بالابیگلو

 

اگر ارتباط این زندگى را از جهان پس از مرگ قطع کنیم

همه چیز شکل معما به خود مى  گیرد،

                                و پاسخى براى چراها نخواهیم داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
بهنام جدی بالابیگلو

 پروردگارا!

به حق محمّد و اهل بیتش از تو می خواهم که مرا رحم کنی.

خدا- جلّ جلاله- به جبرئیل وحی می کند که به سوی بنده ام برو، و او را از آتش بیرون آور.

جبرئیل می گوید:

چگونه در آتش فرود روم؟

خدا- تبارک و تعالی- می‌فرماید:

من به آتش فرمان داده ام که بر تو سرد و سلامت باشد.

جبرئیل گوید:

جای او را نمی دانم.

خداوند می‌فرماید:

او در چاهی از دوزخ است.

جبرئیل (ع) به سوی آتش فرود می رود و او را در حالی که بند و زنجیر شده و به رو افتاده در آتش است می‌یابد،

پس او را بیرون می آورد.

آن بنده در پیشگاه خدا- عزّ و جلّ- می‌ایستد.

خدای متعال می‌فرماید:

ای بنده من چه مدّت است که در آتش مانده‌ای و مرا سوگند می‌دهی؟

گوید:

پروردگارا حسابش را ندارم.

خدا- عزّ و جلّ- به او می‌فرماید:

به عزّت و جلالم سوگند که اگر به حق آنان از من درخواست نمی‌کردی هر آینه خفّت و خواری تو را در آتش طولانی می ساختم،

امّا این مطلب بر من حتم و واجب گشته است که بنده‌ای از من به حق محمّد و اهل بیتش درخواست نکند جز این که آن گناهانی را که بین من و او بوده بیامرزم ،

همانا امروز تو را می خشیدم. سپس به او فرمان داده می شود که به بهشت برود ،

امالی شیخ مفید-ترجمه استادولی، متن، ص: 241 » و این‌ها بعضی از مقامات پیامبر اکرم است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۸
بهنام جدی بالابیگلو

مراد از امامت، پیشوایی دین و دنیای مردم است و شخص پیشوا، امام نامیده می شود. شیعه معتقد است که پس از درگذشت پیامبر، (باید) از جانب خدای متعال، امامی برای مردم تعیین شود که حافظ و نگهبان معارف و احکام دین باشد و مردم را به راه حق هدایت کند.

دلیل امامت
مقتضای عنایت و توجهی که پروردگار جهان به سلسله آفرینش دارد، این است که هر آفریده ای از آفریده های خود را به سوی هدف معین (که رسیدن به درجه کمال باشد) هدایت نماید. مثلا درخت میوه به سوی رشد و نمو و شکوفه کردن و میوه دادن رهبری می شود و مسیر زندگی آن، غیر از مسیر یک پرنده است، و همچنین یک پرنده نیز راه ویژه خود را می پیماید و هدف مخصوص خود را تعقیب می کند، نه راه و هدف یک درخت را، و به همین ترتیب، هر آفریده ای جز رسیدن به سر منزل مخصوص خودش و پیمودن راه مناسب آن، به چیز دیگر راهنمایی نمی شود و معلوم است که انسان نیز یکی از آفریده های خدا و مشمول همین قانون کلی هدایت می باشد.
و روشن شد که سعادت زندگی انسان، چون از راه اختیار و اراده به دست می آید، هدایت الهی مخصوص به وی از راه دعوت و تبلیغ و فرستادن دین و آیین به وسیله پیامبران باید انجام گیرد، تا انسان را حجتی بر خدای متعال نباشد، چنان که آیه شریفه: «رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی الله حجة بعد الرسل و کان الله عزیزا حکیما؛ پیامبرانی که بشارت دهنده و بیم دهنده بودند، تا بعد از پیامبران، حجتی برای مردم بر خدا باقی نماند و خداوند شکست ناپذیر حکیم است» (نساء/ 165)، دلالت می کند. همان دلیلی که فرستادن پیامبران و برقرار ساختن دعوت دینی را ایجاب می کرد، عینا اقتضا می کند که پس از درگذشتن پیامبر -که با عصمت خود، نگهبان دین و رهبر مردم بود- باید خدای متعال کسی را که در اوصاف کمالی (به غیر از وحی و نبوت) مانند او باشد، به جای وی بگمارد که معارف و شرایع دین را دست نخورده نگهبانی کند و مردم را رهبری نماید و گرنه برنامه هدایت عمومی به هم می خورد و حجت مردم بر خدا تمام می شود.

از امام نمی توان بی نیاز بود
چنان که عقل به واسطه خطا و لغزشی که دارد، نمی تواند مردم را از پیامبران خدا بی نیاز نماید، همچنین وجود علمای دین در میان امت و تبلیغات دینی آنان، مردم را از امام مستغنی نمی کند، زیرا چنان که روشن شد، بحث در این نیست که مردم از دین پیروی می کنند یا نمی کنند، بلکه سخن در این است که دین خدا باید دست نخورده و بی این که تغییر و تبدیل پذیرد یا از میان برود، به مردم برسد. معلوم است (که) علمای امت، هر چه صالح و باتقوا هم باشند، از خطا و معصیت مصون و معصوم نیستند و تباه شدن یا تغییر یافتن برخی از معارف و قوانین دینی از ناحیه آنان -اگر چه غیرعمدی باشد- محل نیست. بهترین شاهد این مطلب، وجود مذاهب گوناگون و اختلافاتی است که در اسلام به وجود آمده است. پس در هر حال، وجود امامی لازم است که معارف و قوانین حقیقی دین خدا پیش او محفوظ بماند و هر وقت، مردم استعداد پیدا کردند، بتوانند از راهنمایی وی استفاده نمایند.

عصمت امام
از بیان گذشته روشن می شود که امام نیز مانند پیامبر، باید از خطا و معصیت مصون باشد، زیرا در غیر این صورت، دعوت دینی ناقص می ماند و هدایت الهی، اثر خود را از دست می دهد.

فضایل اخلاقی امام
امام باید دارای فضایل اخلاقی، مانند شجاعت و شهامت و عفت و سخاوت و عدالت، باشد، زیرا کسی که از معصیت مصون است، به همه قوانین دینی عامل خواهد بود و اخلاق پسندیده، از لوازم دین است. و باید در فضایل اخلاقی نسبت به همه مردم برتری داشته باشد، زیرا معنی ندارد کسی به بالاتر و برتر از خود پیشوایی نماید و البته عدل الهی منافی آن است.

علم امام
چون امام، حامل دین و پیشوای جهانیان است، لازم است به همه مسایلی که در دنیا و آخرت مورد نیاز مردم و سعادت انسان وابسته به آن است، علم داشته باشد، زیرا پیشوایی جاهل عقلا جایز نیست و از نظر هدایت عمومی الهی، معنی ندارد.

ائمه هدی (ع)
ائمه هدی که پس از پیغمبر اکرم (ص) جانشینان آن حضرت و پیشوایان دین و دنیای مردمند، دوازده تن می باشند. درین باره شیعه و سنی، روایات بسیاری از پیغمبر نقل کرده اند و نیز هر یک از این امامان را امام پیش از او تعیین فرموده است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۳
بهنام جدی بالابیگلو