پلکی بزن...!
در این کوچه بن بست عمر، لحظه بی اعتنا به یکدیگر از پی هم گذشتند؛
این ریسمان زمان است که دارد به رشته ای می رسد وأن قریب است که پاره شود؛
این سیل بی محبت عمر است که تومار زندگی ام را در هم پیچیده و پیش می برد؛
جام عمرم فقط چند قطره ای جا دارد، چیزی نمانده که سر ریز شود؛
شاه پر عقاب مرگ بر بالای سرم ندای ألرحیل می سراید؛
و رفتن تنها راه است...
پلکی به هم بزن...
.
.
.
زدی؟!!
این تمام عمر من بود...
حالا چشمانت را خوب بشوی جوری دیگر زندگی کن...
نگاهی به راهت، به مقصدت و به توشه ات بی افکن...
زمان- امانتی پاک بود در دستان تو؛
برای بندگی، چه جسورانه نافرمانی رب جلیل را کردی ای ذلیل...
لحظه لحظه نعمت برایت فرو فرستاد؛
وتو یک بار لب به شکر رب غنی نگشودی ای فقیر...
چه عجله ای برای افتادن در چاه نفست داشتی...
دستانت چقدر طالب گناه بود...
نگاهی به پایان راه کرده ای...
تا کجا میروی با کوله باری از غفلت؟
کوه بی حاصلی را چشم بسته چقدر تند می پیمایی؟
میدانی معادی هست؟
آیا در خیال آن هستی؟
میدانی حسابی هست؟
آیا حسابت پاک است؟
میدانی سوالی هست؟
آیا جوابی داری؟
کفش غرورت را چه قدر خوب ور کشیده ای به سمت پرتگاه هلاکت...
چه با عظمت ایستاده ای در سرپیمان نیستی...
آیا کسی هست قبل از سر آمدن پیمانه عمر چشم از سرمستی و بی خیالی بگشاید؟
مبادا دیر شود...
آنقدر غفلت که تنها توشه مان حسرت باشد و اندوه...
مهربانا!
باشمیم پر از عطر مهرت از خواب بیدارم کن؛
آب تنبیه به صورتم بپاش؛
دست به سویت دراز کردم؛
کمک کن که محتاج توأم؛
ای از من به من نزدیکتر...