من از خدا مى ترسم
در میان بنى اسرائیل ، زنى آلوده و ناپاک ، به قدرى زیباروى بود که هر کس او را مى دید، فریفته او مى شد.
در خانه او همیشه باز بود.
خودش بر تختى روبروى در خانه مى نشست ، تا آلودگان را به خود جلب کند.
هر کس که مى خواست بر او وارد گردد و با او آمیزش کند، مى بایست قبلا ده دینار بپردازد
.
روزى عابدى وارسته ، از جلو خانه او عبور کرد که ناگاه چشمش به جمال دل آراى آن زن آلوده افتاد.
به یک نظر شیفته او شد و بى اختیار وارد خانه گشت .
از آنجا که پول نداشت ، پارچه اى را که به همراه داشت فروخت و ده دینار را پرداخت و روى تخت کنار آن زن نشست .
همین که دست به سوى آن زن دراز کرد، با خود گفت :
خداى بزرگ الان مرا در حالى مى بیند که غرق در گناه و کار حرامم ،
اى واى ! دیدى که با این عمل ، تمامى عباداتم از بین رفت و...
از شدت ناراحتى در خود فرو رفت و از ترس رنگ از رخسارش پرید،
وضع عجیبى پیدا کرد و...
زن آلوده به او گفت :
چه شد؟
چرا رنگت پرید؟
چرا یک دفعه دگرگون شدى ؟
عابد گفت :
من از خدا مى ترسم .
اجازه بده از خانه بیرون روم .
زن گفت :
واى بر تو! مردم حسرت مى برند که کنار این تخت با من بنشینند و به این آرزو برسند، و تو که به این آرزو رسیده اى مى خواهى از وسط راه ، آن را رها کنى ؟
عابد گفت :
من از خدا مى ترسم ، پولى که به تو دادم حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بیرون روم .
او سرانجام اجازه داد.
عابد با حالى پریشان در حالى که از خوف خدا آه و ناله مى کرد، فریاد مى زد:
واى بر من ! خاک بر سر من ! واى ... واى ... و از خانه بیرون رفت .
همین حال و وضع عجیب عابد، خوف و وحشتى غیر قابل انتظار در دل آن زن به وجود آورد و با خود گفت :
این مرد با آن که مى خواست نخستین گناه را مرتکب شود این طور از خدا ترسید که نزدیک بود هلاک شود، ولى من سالهاست که دامنم آلوده و غرق در گناهم .
همان خدایى که عابد از او ترسید، خداى من نیز هست . من باید بیش از او، از خدایم ترسان باشم .
همان دم پشیمان شد و از گناهان گذشته اش توبه حقیقى کرد و در خانه را به روى خود بست ، لباس کهنه اى پوشید، و مشغول عبادت خداى توبه پذیر گردید.
بعد از مدتى با خود گفت :
اگر من به سراغ آن عابد بروم و حال خود را بگویم ، شاید با او ازدواج کنم و در حضور او احکام و مسائل دینى را بیاموزم و او یاور خوبى در عبادت و پاک سازى من گردد و جبران گذشته ام را نمایم .
اموال و خادمان و اثاثیه خود را بر داشت و وارد روستایى شد که عابد مذکور در آنجا بود و از محل سکونت عابد جویا شد. به عابد خبر دادند که زنى در جستجوى تو است ،
عابد از خانه بیرون آمد، وقتى که آن زن را دید، به یاد گناهش افتاد و از خوف خدا نعره اى کشید و افتاد و جان سپرد.
زن محزون و غمناک شد، با خود گفت :
من از خانه ام به خاطر این عابد بیرون آمدم تا با او ازدواج کنم ، ولى چنین پیش آمد. از مردم پرسید:
آیا عابد فامیلى دارد؟
به او گفتند:
او برادرى صالح و نیکوکار ولى تهیدست و فقیر دارد. آن زن به سراغ برادر عابد رفت و با او ازدواج کرد و از او داراى پنج فرزند گردید
-منتخب قوامیس الدرر، ص 147 - 148.