کراماتی از شیخ رجبعلی خیاط
شیخ به هنگام دفن جوانی می گوید :
دیدم که موسی بن جعفر (علیه السلام )
آغوش بر جوان می گشاید ،
از اطرافیان می پرسند
این جوان آخرین حرفش چه بود؟
پاسخ می شنود
که این شعر:
منتظران را به لب آمد نفس
ای شه خوبان توبه فریاد رس
****
درسفر به کاشان ،
شیخ همانند همه سفرهای دیگر ،ن
خست به قبرستان شهر رفت .
همراهان شنیدند
که به حضرت اباعبدلله الحسین (علیه السلام )سلام میدهد.
جلوتر که میرودمی گوید :
بویی به مشامتان نمی رسد؟
بوی گل سرخ!
واز مسوؤل قبرستان می پرسد ،
امروز چه کسی رادفن کرده اند ؟
وی همه را به طرف محل دفن کسی می برد
که تازه به خاکش سپرده اند.
در آنجا همه آن بوی گل را استشمام می کنند .
شیخ می گوید :
وقتی این بنده خدا را اینجا دفن کرده اند ،
وجود مقدس سید الشهداء تشریف آورده اندایجا ،
وبه واسطه این شخص ،عذاب را ازاهل قبرستان برداشتند.