محکوم به اعدام
می خواهم از کودکی هایش بنویسم، و اینکه یتیم بود. و یتیم بزرگ شد. و در این وانفسای روزگار، سهم او از خوردن و پوشیدن، تحمل حسرت نداری بود.
مادر پیری داشت که بسیار دلسوز بود. عطای ازدواج مجدد را به لقایش بخشیده بود و به بزرگ کردن بچه هایش مشغول شده بود.
او بزرگ می شد و نمی دانست که چه لقمۀ راحتیست برای روزگار وانفسای آخرالزمان...
نتوانست درسش را ادامه بدهد. سربازیش که تمام شد، مزۀ تلخ بیکاری را با تمام وجود چشید.
پدری نداشت که برایش زن بگیرد و من شاهد مکافات روزهای نامزدیش بودم...
او محکوم به مرگ است و منتظر سحریست که طناب مرگ گلویش را بفشارد.
جرم او قاچاق مواد مخدر است.
و ای کاش!!...
به لباسهای پاره و خانۀ گلی قناعت کرده بود و به فکر انتقام از ناکامیهایش نمی افتاد.
عجب حکایتی دارد روزگار، داستان مرگ و زندگی و تله ای خطرناک که جلوی بشر گذاشته شده...
راستش را بخواهید، هرگز برای نجات او از طناب مرگ دعا نکرده ام و نمی کنم...
هرچند که می دانم بچه های کوچکش طعم تلخ بی پدری را در این وانفسای گرانی خواهند چشید.
بله!!..
هرگز دعا نخواهم کرد، هرچند می دانم که همسر جوانش در طوفانهای آخرالزمان، طعم گریه های نیمه شب را خواهد چشید...
چون او طعم تلخ بی پدری را به بسیاری از خانواده ها چشانده است.
ولی دعا می کنم...
که لحظۀ آخر...
لحظه ای که طناب مرگ گلویش را می فشارد...
بهانه ای برای بخشیده شدن داشته باشد. چون خداوند از هرکه بخواهد می گذرد.
راستش را بخواهید...
زندگی در سیاهچالهای دوزخ برای زندانیانش مشقتی ابدیه...
اعدام شدنش کفارأ بعضی گناهانشه...
خدا به همه ما رحم کنه...