شب آرزوها
امشب شب آرزوهاست و هرکسی در رویاهای خود آرزویی پنهان کرده.و من هم نشسته ام و آرزو می کنم...
آرزو می کنم:
که لحظۀ آخر،
لحظه ای که امیدی برای ادامۀ نفس کشیدن ندارم...
لحظه ای که چاره ای جز رفتن نمی بینم...
لحظه ای که پوسیدن در قبرستان و همنشینی مردگان را پیش روی خود می بینم...
لحظه ای که قلبم، آخرین تلاش های خود را برای نجات من می کند...
لحظه ای که زبانم سکوت می کند و چشمهایم حرف می زنند...
لحظه ای که به گذشته ها نگاه می کنم...
دلم نگیرد.
امشب شب آرزوهاست و منهم آرزویی دارم...
آرزو میکنم:
لحظه ای که بدنم را داخل قبر می گذارند...
لحظه ای که همه برمی گردند و من تنها می مانم...
لحظه ای که آینده ای مبهم را پیش روی خود می بینم...
لحظه ای که تاریکی ها تمامی کابوس ها را بر سرم ویران می کنند...
لحظه ای که توانی برای گریستن ندارم...
لحظه ای که غربت را لمس می کنم و خود را فقیر می بینم...
لحظه ای که به گذشته ها نگاه می کنم...
دلم نگیرد.
امشب شب آرزوهاست و منهم آرزویی دارم...
لحظۀ برخاستن از قبر...
لحظه ای که مرا برای حساب کارهایم بیدار می کنند...
لحظه ای که خاک را از سر و صورتم پاک می کنم...
لحظه ای که تاریکی قیامت را احساس می کنم...
لحظه ای که ترس را لمس می کنم...
لحظه ای که به گذشته ها نگاه می کنم...
دلم نگیرد.