له شده در تاریکیها
له شده در تاریکیها
سه ساله بودم که خبر شهادتش آمد. خیلی خوشحال شدم، از اینکه ...
وقتی مرخصی می آمد، شادی همه جا را فرا می گرفت. پشت کاپشنش نوشته شده بود:
ما مرد جنگیم
زن ها برای تسلیت گفتن به خانواده اش جمع شده بودند. حزن و اندوه همه جا را فرا گرفته بود. همه گریه می کردند و این وسط فقط من بودم که لبخند می زدم چون...
او هم پیش خدا رفته بود.
سه روز بعد از خبر شهادتش، خبر آمد که در عملیات فاو شیمیایی شده و الان در بیمارستان بستریه؛
نمی دانم چند ماه طول کشید که دیدم آمده، همه خوشحال شدند.
وقتی از مادرم می پرسیدم که خدا کجاست، می گفت که خدا توی جبهه هاست...
از آن لحظات شیرین سالها می گذرد. او چهل ساله است و من هیجده ساله؛
باور کردنی نبود...
او را در حالی که دستبند در دست داشت، از جلوی مسجد جامع می بردند کلانتری!!
موقع دختربازی تا توانسته بود کتک خورده بود، یکی از کفشهایش مونده بود خونۀ دختره!!!
من شاد نیستم، او دیگه پیش خدا نیست، در آسمانها هم نیست، توی جبهه ها هم نیست...
رو سینۀ لباسش نوشته شده:
انا یوردیم آذربایجان
او هم له شده، مثل خیلی هایی که روزی دلاورمردان انقلاب بودند، مثل خیلی هایی که روزی در آسمانها بودند، مثل خیلی ها که پیش خدا بودند؛
او هم در تاریکی ها له شده...