مکاشفه
خورشید طلوع کرده بود.پاره ای گلیم پیدا کرده بود.دراز کشید.راستش جایی بغیر از قبرستان برای خوابیدن پیدا نکرده بود.حالا که آفتاب زده بود، جرأت پیدا کرده بود بره اونجا...
دراز کشید.
افکار گوناگون سایه وار، ذهنش را مشغول خود کرده بودند، برای خریدن خانه رفته بود اونجا؛
احمدآباد معروف به احمدآباد کوزه گران، یکی از روستاهای ورامینه...
چشمهایش را بست، بناگاه فریادی شبیه به فریاد گاو او را ترسانید.سرش را بالا گرفت و به قبری که صدا از آنجا می آمد نگاهی انداخت.
دوباره صدای گاو را شنید...
بار سوم بلند شد و شروع به خواندن نماز قضا نمود و زیر لب گفت:
خدایا منو ببخش!!!