شعر
بانگ جرس
وقت است تابرگ سفربرباره بندیم
دل برعبور از سد خار وخاره بندیم
از هر کران بانگ رحیل آید بگوشم
بانگ جرس برخاست وای من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر آمد برادر ره دراز است
پروا مکن بشتاب همت چاره ساز است
***
ما را سفری غریب افتاد
روزی که ز شاخه سیب افتاد
در گوش عدم خروش هستی
چون صاعقه ای مهیب افتاد
آدم ز بهشت آفرینش
تا شام ابد به شیب افتاد
حوای نجیب و ساده آن روز
در دامگه فریب افتاد
از گریۀ آن دو یار دیرین
دوزخ ز تب لهیب افتاد
مادر دو پسر زیک پدر داشت
این ناخلف آن نجیب افتاد
طغیانگر خودسر نخستین
در آتش خود عجیب افتاد
ای خالق هر چه هست، ابلیس
ازلطف تو بی نصیب افتاد
سنگینی بار هر دو عالم
بر دوش من غریب افتاد
***
دیگر زمین تهی ست
زلزله قیامت رخ داده،مصیبت عظیم تر از آن است که بتوان معنا کرد،همیشه همینطور بوده همیشه زمین خودش راتکانده،ولی اکنون...
زمین خود در غم کشته شدگان متحیر است وعزادار،همه چیز رنگ مرگ را بخود گرفته...
آن لرزش عظیم...
کوبید و خاک کرد
چندین هزار مادر محنت کشیده را
در دم هلاک کرد!
مردان رنگ سوخته از رنج کاررا
در موج وخون کشید
و ز گونه شان
تبسم شوق و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم که کودکی
گمگشته و حزین
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بندبند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت!
دیگر زمین تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته از آفتاب نیست
تنها در آن دیار ناقوس ناله هاست
که با مرگ آشناست
دیگر زمین تهی است
***
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشوده جان را بالها
افکنده هرحامل جنین از هول زلزال زمین
گشتند مست و این چنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست ازرضاعت بازداشت بی خودشدازاهوالها
انسان چو دیداین حالها گفت ازتعجب مالها
گفتند از عرض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش درکارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
در امتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
دیوان فیض کاشانی
***
ناله ای ازقبر
دوباره دادمی کشم درون غربت تنم
حصارها شکسته اند خودم حصار بودنم
چگونه باورم کنم که با خودم غریبه ام
عجیب نیست سوختم درون آتش تنم
شکسته قامت تنم شبیه قاب آینه
کمی نگاه می کنم به آینه،که این منم؟
سفر نکرده ام که تا ستار آسمان شوم
منم دلیل اینچنین به خاک تن نشستنم
برای هجرتم زخود دلیل تازه ای نبود
جز اینکه من مسافرم رسیده وقت رفتنم
***
نمی دانم...
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند
هردم سکوت مرگبارم را
***
من اینجا بس دلم تنگ است
وهر سازی که می بینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا
آیا همین رنگ است
***
در سراشیبی خاک
در سراشیبی خاک
خانه ای بی بنیاد
کودکی بی مادر
می کشد صد فریاد
***
در بلندای افق
از طلوع هر صبح
دارد آنجا ساحل
نعش صدها صیاد
***
زورقی می آید
خالی از یک انسان
تهی از یک آدم
دردل شب با باد
***
آن غریبی که همه
داغدار غم او
دستش از ساحل دور
روحش از غم آزاد
***
دستهامان خالی
گامهامان خسته
نور امیدی محو
واژه هایی ناشاد
***
شب و تاریکی
محض
بیم گردابی چند
اززبان حافظ
یا به یاد فرهاد
***
آنانکه روی دنیا با چشم عقل دیدند
چون صید تیر خورده از دام او رمیدند
مرغان باغ جنت در مرغزار دنیا
دیدند دام پنهان از دانه دل بریدند
از جور اهل دنیا در سجن غم غنودند
جام بلا پیاپی از دشمنان چشیدند
از غافلان جاهل صد تیر طعنه خوردند
از طالبان دنیا دشنامها شنیدند
آن طائران لاهوت ناسوتشان مکان شد
آخر قفس شکستند سوی وطن پریدند
جهال بی بصیرت نشناختند ایشان
آن سالکان ره را در خاک و خون کشیدند
***
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که زملک آزاد است
آن که گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است
دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است
خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید
ورنه این شط روان چیست که در بغداد است
گر پر از لالۀ سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهاد است
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است
خیمۀ انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کاو ز جهان آزاد است
***
وکسی گفت ،چنین گفت: سفرسنگین است
باد با قافله دیری است که سرسنگین است
بس که خمیازه گران گشت وضو باطل شد
جاده هم از نفس خسته ما منزل شد
باز ماییم وقدم سای به سرگشتنها
مثل پژواک خجالت کش برگشتنها
یامحمد!نفسی سوخته در دل داریم
آتشی سرخ و برافروخته دردلداریم
یامحمد!شررآلوده عصیان ماییم
تشنه تر،خشک تر ازریگ بیابان ماییم
دشت سرتاقدم از خون کسان رنگین است
وکسی گفت،چنین گفت سفر سنگین است
پای ازاین جاده بدزدیدکه مه در پیش
فتنه مادر فولادزره درپیش است
رنج اگرهست،نه ازجاده که از ماندن هاست
اسب رویا به هرمهلکه ای راندن هاست
کاروان رفت وتوراخواب یقین ننگین است
وکسی گفت چنین گفت سفر سنگین است
***
گر ازین منزل ویران به سوى خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت بوطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه بمیخانه روم
تا بگویم که چه کشفم ازین سید و سلوک
بدر صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر بشکایت سوى بیگانه روم
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پى کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروى چو محراب باز
سجده شکر کنم و ز پى شکرانه روم
***
همسفر
"آنجاچراغی روشن است، ای همسفر برخیز..."
نور امیدی بر بیابان وجودم سایه انداخت
من خسته از راه بلند و ناتمام این سفر
بر تو تمام خستگی ها بی اثر
در دل هزاران غم، هزاران راز، هزاران درد
در سر شر و شور رسیدن...
و تو رفتی و من ماندم
نترسیدم ز تاریکی، ز تنهایی، ز غربت
همانگونه که تو آموختی، اما
نگفتی همسفر بی دست های پرتوانت
خانۀ فردایمان را با که باید ساخت؟!
***
خواب دیدم، خواب اینکه مرده ام
خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
رخت تنگ سنگ لحد را گرفت
ناله می کردم و لیکن بی جواب
تشنه بودم تشنۀ یک جرعه آب
نه شفیعی نه رفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دل واپسی
یک ملک گفتا نام تو چیست
آن یکی فریاد زد رب تو کیست
ای گنهکار سیه روز
نام اربابان خود را تک تک بگو
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
نور پیشانی اش فوق کهکشان
بر سرش دستار سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روز قیامت آمده
گوئییا بهر شفاعت آمده
پیش آمد مرا افسرده دید
این چنینم خسته و وامانده دید
گفت آزادش کنید این بنده را
***
در آسمان
گور واژۀ زشتی است
که فقط از مرگ می گوید و
درد مردم.
گور واژ ایست پر شده از ترس
چه غم انگیز است
دیدن مردم در لباس های سیاه،
در حال رفتن به گورستان
گریه کنان
به پای گودالی تاریک و بزرگ
به خاطر عزیزی که دفن شده در آن،
حتی تصورش،
از درون منجمد می کند مرا،
من فکر می کنم
مردم باید لباسهای شاد و رنگارنگ
بپوشند
و به از دست رفتگانشان بگویند
خداحافظ؛
در اتاقی زیبا و پرگل
وشمعی روشن کنند
مثل وقتی که در جمع های شادند
شاید آنوقت
او که درحال استراحت است
با گل ها
اینگونه آواز بخواند:
از بیماریهای که مرا
با ضعف تنها گذاشت و رفت،
پرسه زنان بسوی گل ها و شمعها
آمده ام؛
خوشحالم که عاقبت
وقت سفر فرا رسید
امشب به سفری دریایی می روم
من سفر می کنم با پرنده ای که پرواز
می کند
و ترک می کنم اینجا را
به قصد جهانی بهتر؛
آنجا که هیچکس نمی گرید
و کسی مریض نیست
من سفر میکنم بسوی ساحل
آسمان
سپاسگذارم از شما بخاطر گلها
به خاطر شمعها
من غمگینم به خاطر اشکهایی که
مرا فراگرفته اند
من آسوده خاطرم مثل پرنده ای در
آسمان
و ذره ای به خاطر آنجا که
رهسپارش هستم
دلهره ای ندارم
من نمرده ام
تنها مدتی است که در حال استراحتم
تنم ضعیف و بیمار بود
من با خدا زندگی می کنم
آن بالا در آسمان
من در گور نیستم؛
***
راه بلد ما گفت
با عبور از این راه کوره ها
به آدمهای جن زده می رسیم.
از گردباد مهیب
و ریزش کوه
اگر نترسیم
چشمۀ خشکیده
گز کهنسال
و علامت های شکسته
شور و شتاب ما را
دو چندان خواهد کرد
کرم شبتاب خواهد گفت
به آدم های جن زده
چند گردباد مانده است؟.
***
عاشقانه
نفسی علی زفراتها محبوسه
یا لیتها خرجت مع الزفرات
لا خیر بعدک فی الحیوه انما
ابکی مخافه أن تطول حیاتی
جان من با آههایش زندانیست
ای کاش که این جان همراه آههایش بیرون می آمد
بعد از تو خیری در زندگی نیست
گریه می کنم از ترس اینکه عمرم طولانی باشد
این شعر، زمزمۀ امام علی علیه السلام بوده، لحظۀ خاک ریختن روی جنازۀ حضرت زهرا سلام الله
***
مسافر
پشت سر دارم زمان رفته ای
پیش رو دارم ره نارفته ای
من مسافر هستم و با لطف دوست
می شتابم در رهی کان ره نکوست
لحظه هایم پر ز عطر غیرت است
ابتدا و انتهایم همت است
سرفراز و صادق و دلداده ام
جان به راه عاشقی بنهاده ام
پا ندارم لیک با پای دلم
در مسیر روشنایی می روم
ای خدایا در یاب و همراهم تو باش
مهر روز و جلوه ما هم تو باش
***
من آرزو دارم
پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی دانم که آیا باز
کلاغی پیر می خواند؟
و یا با رفتنم پاییز می میرد؟
زمستان برف خواهد داشت؟
بهار آهسته می آید؟
پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی دانم که آیا بازهم
برای صحبت با هم
حدیثی، قصه ای، حرفی نخواهد بود؟
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
ولی آرزو دارم
که این دنیا پس از مرگم جهان
دیگری باشد
***
ای رهگذر!
تو که در مسیرت جویبارهای آبی نقش
بسته اند
تو که از افق های وجودت آفتاب
سرکشیده
تو که با نسیم همدمی
با غروب همدمی
تو که دلت
مثل آب و آئینه، شفاف
در مسیرت سلام من را به نیلوفرهای
آبی و
باغ گل و
دریای پهناور مهربانی برسان
***
ای انتهای تمامی جاده ها
جاده مرا صدا می زند
راه مرا می خواند
بگذار بخواند! من کوله بار خویش را بسته ام!
پس... قدم در راه خواهم گذاشت؛
پابه پای جاده خواهم رفت؛
هم نفس با ثانیه ها خواهم دوید...
و می دانم که این راه،
راهی است پر از چاه،
پر از کوره راه،
پر از پستی،
پر از بلندی،
پر از فراز،
پر از نشیب...
و پر از باتو بودن و پر از بی تو بودن!
و می خواهم که عاجزانه از تو بخواهم تا راهنمای من گردی
و مونس و انیس و یار من شوی؛
که محتاجم به راهنمایی تو، در این راه پر از بی راهۀ زندگی...
پس مرا بسوی خویش بخوان
و از آستان بلندت مران!
بگذار که زندگی هر آنچه می خواهد بکند و شیطان هرقدر که می تواند
چه غم؟!
که من رویین روانم؛ به نام اکسیر نام اعظم تو
پس با نام تو-که زیباترین نام عالم است برای من- گام در راه خواهم گذاشت...
و تو را می خوانم... و تو را خواهم خواند
و تو را می گویم... و تو را خواهم گفت
که نام تو
گره کشای کورترین گره های عالم است برای من!
ای انتهای تمامی جاده های بی انتها!
***
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
***
می شود مرگ را زیبا دید
وقت رفتن زته دل خندید
می شود در پی هر قصۀ تلخ
نیمۀ گم شدۀ دل را دید
سربازان خودسر امام زمان