فراموش شده
تصور کن درجهنم رتیلها دنبالت کرده اند ولی از سنگینی زنجیرها توان فرار کردن را نداری، با هزار زحمت خودت را از کنار مذابها و گدازه ها به بیابانی می رسانی ولی تازه می فهمی که عقربی جلوی تو ایستاده،عقرب نیش خود را وارد شکم تو می کندوتو از شدت درد به خود می پیچی.
گوشت بدنت شروع به ریختن می کند و فقط اسکلت بدنت می ماند.
چهل سال در همین حالت زجر می کشی، دوباره گوشت بدنت با قیافه ای بسیار زشت ،بالبهای کلفت به شکل میمون و دماغی گنده و دراز و سری کچل می روید.
این بار میبینی ماری بزرگ که دو سر دارد،بالای سرت ایستاده،فرار می کنی.
ازشدت گرما زبانت آویزان است و له له می کنی،ضعف و گرسنگی بر تو غلبه کرده آب چرکی سیاه و بد بو می بینی که در گوشه ای از صحرا جاری است.
بناچار برای اینکه تشنگی خودت را برطرف کنی بطرفش می روی.وقتی که خوردی تا شکم همه می سوزد.بلند شده ضجه می زنی.
در اینحال ...
گرگها را میبینی که بطرفت می آیند،فرار کرده بناچار خودت را داخل مذابها ودریایی از گدازه ها میاندازی.
از شدت گرما ضجه می زنی ولی فریادرسی پیدا نمی کنی.
تنهایی و تنهایی و کسی را پیدا نمی کنی که با او درد دل کنی.غم سنگینی به دلت نشسته،هرچه گریه می کنی،دلت آرام نمی شود.
در تاریکی جهنم هر شبحی تو را می ترساند.به هر جا فرار می کنی ،ماراست وعقرب ورتیل و گرگ و حیوانات مخصوص جهنم و...
از شدت ترس فرار می کنی ولی پناهگاهی نداری،هرچقدر فریاد می زنی کسی پیدا نمی شود که تو را نجات دهد.
در تاریکی جهنم ، از راهی بسیار دور، نوری رامی بینی و عزمت را راسخ می کنی که خودت را به آنجا برسانی.باآنکه زنجیرها سنگینی می کنند، پیاده حرکت می کنی.هفتاد سال طول می کشد.
بعد از آنهمه پیاده روی،درحالیکه گرسنه و تشنه و در مانده ای،باغها و کاخها و درختان بهشتی را می بینی.
آنهمه زیبایی را هرگز یکجا ندیده بودی...
نهرهای آب و مؤمنینی که با همسرانشان مشغول خوردن میوه های بهشتی اند.
ناگهان متوجه نگاه تو می شوند.های های به تو می خندند.
از خجالت آب می شوی.فرشته ای با گرزی آهنین آمده بر سرت می کوبد.
برگرد به همانجایی که بودی، تو اهل جهنمی و هرگز برای تو نجاتی نخواهد بود...
امروز فراموش می شوی همانطوری که امروزت را فرا موش کرده بودی.
بله می شود برای آخرت رمان هم نوشت وفیلم هم ساخت وتلاش فرهنگی هم کرد.
فرهنگ ما غنیست وآخرت ،جزو مختصات فرهنگی ماست.