ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۸۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ

قطره های ناامیدی

قطره های ناامیدی

هوا داغ وداغتر می شد،بوهای زننده آزارم می دادند،جهنم خشمگین و خروشان فریاد می کشید.راه طولانی راپیاده رفته بودم.زیر پاهایم را نگاهی انداختم.دریایی از آتش سیاه مرا به وحشت انداخت.موجهای آتش مثل امواج طوفان به هم می خوردند و می غریدند.سرم را بالا گرفتم.چشمهایم را بستم تا بخود امیدی داده باشم.در خیال خود،خود را به چشمۀ مطهره رسانیده بودم و زیر سایۀ درخت غول پیکری که کنار چشمه روییده استراحت می کردم.

چشمهایم را باز کردم.به پشت سرم نگاهی انداختم، ابتدای صراط دیده نمی شد وراه بازگشتی نبود.به انتهای صراط هم نگاهی انداختم،تا چشم کار می کرد پل بود وبس...

از این محیط وقتی برگشته دنیا را نگاه می کنی،دنیا را بسیار کوچک می بینی،کوچکتر از یک روز،شاید هم یک ساعت.

پاهایم بسیار سنگین شده بودند.گویا وزنۀ سنگینی به آن آویخته بودند...

به راهم ادامه دادم.همینطور که می رفتم ناگاه زیر پایم خالی شد،چیزی نمانده بود که سقوط کنم.از پل آویزان بودم. موهای سرم سیخ شده بود.صحنۀ بسیار وحشتناکی بود.جهنم با کششی وحشتناک مرا به قعر خودش می کشید،موهای سرم سفید شد.چاره ای جز مقاومت نبود اشکهایم داخل جهنم می ریختندو جهنم را شعله ورتر می کردند...

چقدر سخت بود تحمل عدالت خداوندی...

بناگاه دیدم که آتش خفه شده باشد، شعله هایش رو به خاموشی گذاشتندو صدای مهیب جهنم رو به سکوت گذاشت.

نوری خوشرنگ از بالای سرم تابید، عطری خوشبو فضا را معطر کرد. گویی بوی خون بود که آن را با هزاران خروار مشک و عنبر معطر کرده بودند.

کمی قوت گرفته بودم خودم را کشیدم بالا.

صداهایی از دور می شنیدم. باورم نمی شد.انسانهای بالدار همانند سیمرغهای پر هیبت که بالهایشان به گسترۀ شرق تا غرب بودچشمهایم را مبهوت کرده بودند.

ایشان و پروازهایشان مرا جذب خود کرده بودند.

با هیبت و ابهتی خیره کننده، در حالی که وسایل جنگ را بگردن خود آویخته بودند در حالی که سر در بدن نداشتند،عده ای دست و پاهایشان بریده شده بود، عده ای بدنشان پاره پاره شده ولباسشان خونی شده بود...

با سرعتی غیرقابل وصف پهنۀ آسمانها رامی شکافتند ومی رفتند...

خوشابه حالشان...

زانوهایمان سست شد،روی صراط نشستم.

چه مقام بلندی!چه منزلت رفیعی!چه درجات عالیی!...

مدتها بود که از این راه بی انتها عبور می کردم،هنوز هم به جایی نرسیده ام،ولی ایشان با چنین سرعتی...

عجب ابهتی داشتند...

هیچ توجهی به من و امثال من نکردند،با سرعت غیر قابل وصفی از بالای سرم گذشتندو در دستهای افق پنهان شدند.به مسیر غبار برخاسته نگاه می کردم و در فکر بودم که آنان چه کسانی بودند...

ناگهان سایۀ سنگینی را در کنارم احساس کردم .دلم لرزید سرم را برگردانیدم،به چهرۀ مسخ شده اش نگاهی کردم صورتش جمجمۀ خالی بود و گوشت نداشت با آنکه چهره اش دگرگون شده بود شناختمش.

دو کوچه پایین تر می نشست.با کلمات بریده بریده گفت:کاری می توانی برایم انجام دهی؟

خنجری به دلم نشست.بی اختیار زدم زیر گریه...

وقتی قدم اول را روی صراط گذاشتم احساس می کردم که بزرگترین سرمایۀ هر کس امید اوست.

ولی حالا...

با وزیدن کابوسهای یأس...

با گرفته شدن برق از چشمها...

با سفید شدن مژه ها...

با سست شدن قدمها...

چگونه دل ببندم به تمام شدن رنجها و رسیدن به خوشبختی هاو هم آغوش شدن با حورها...

آه که چقدر شیرین است همنشینی با حوری ماهرو...

...............بفکر خام خود هرگز، نمی دیدم میان ما

...........................................هزاران آه جانسوز و هزاران کوی و منزلهاست

..............وای شیرین تر از لیلا، که آتش می زنی دل را

...........................................ببین این نی سوارت را که مجنون بیابانهاست

ای دلربای منتظر!که هزاران سال بین ما فاصله افتاده، حجابهای زمان و مکان را به کناری بزن وبه مجنون چوب سوارت نگاهی بینداز...

ای ماهروی منتظر! نمی دانم چه حرف هایی برای گفتن آماده کرده ای، ولی با آنکه چشمهایم طاقت زیبایی هایت را ندارند،بالهای خیالم را خواهم گشود و بسوی تو پرواز خواهم کرد.

گوشهایم به انتظار شیرین زبانیهایت نشسته اند و چشمهایم به انتظار زیبایی هایت لحظه شماری می کنند.

چقدر زیباست،لحظه ای که نسیم های بهشتی گیسوانت را نوازش می دهندو تو خنده بر لب دستهای خود را داخل چشمه سارهای زلال و خنک می شویی و مرا تماشا می کنی.

تو چه دانی که پس هر نگه سادۀ من

چه جنونی، چه نیازی ، چه غمیست؟

یانگاه تو، که پر عصمت وناز

بر من افتد،چه عذاب و ستمیست

***

دردم این نیست ولی

دردم اینست که من بی تو دگر

از جهان دورم بی خویشتنم

پوپکم!آهوکم!

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد-چون فروغ نگهت-

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بیتو؟-چون مردۀ چشم سیهت

برای رسیدن به رویاهای شیرین خود، برای تمام شدن تمامی غصه ها،چاره ای جز عبور از این پل خطرناک ندارم.

چقدر این راه دور و درازه...

 

ساعت دیوار امید

کنج دلم خوابیده

آه سرد خزان بر مژه ها پیچیده

وهنوز هم تو مرا کنج قفس می بینی

غم و حسرت زکجا تا بکجا تابیده

خستگی را بکناری بزن و تند برو

آه غم بر رخ شیرین عسلم خوابیده



نوشته شده توسط بهنام جدی بالابیگلو
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

ندای الرحیل

در احیای فرهنگ آخرتگرایی

ندای الرحیل

سلام
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای دگرگون کردن بدیهیات،گرایشها و هدفها ...
وبلاگ حاضر تلاش کوچکی است برای زنده کردن قلبها و دگرگون کردن آرزوها...
وبلاگ حاضر، تلاش کوچکی است برای احیای فرهنگ آخرتگرایی و نواختن ندای الرحیل...
پس...
باور کنیم که جهان به نگاهی نو نسبت به مرگ نیازمند است...
باور کنیم که نگرش غلط به اسرارآمیزترین پدیدۀ هستی - مرگ - لحظه لحظۀ عمر بشر را به پوچی کشانده است....
باور کنیم که ما رهگذریم ودنیا ظرفیت و توان تحمل آرزوهای ما را ندارد...
باور کنیم که مرگ در این نزدیکیست و ما چاره ای جز رفتن نداریم...
باور کنیم که دلهای ما برای آزاد شدن از ترسها و گرایشهای دنیا، به ترسها و گرایشهای آخرت نیازمند است...
باور کنیم که تنها طریقتی که می تواند ما را به خدا برساند، طریقت توشه چینی است...
ویادمرگ، آب حیات بخشیست برای زنده کردن بشریت...
ویاد مرگ شمشیر و سپر محکمیست، در برابر فرهنگ پوچ گرای غربیها...
و یاد مرگ، مرهم شفا بخشیست برای انقلاب بیمار شده به ویروس دنیاگرایی...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
هم کاروانیان

منوی تصویری سایت ندای الرحیل

تلگرام

-----------------------

 صفحه اصلی

-----------------------

ندای الرحیل2-تصاویر

-----------------------

ندای الرحیل3-سیاسی

-----------------------

ندای الرحیل4-خواب

-----------------------

 ندای الرحیل5 - شعر
آخرین دیدگاه میهمانان ندای الرحیل
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹، ۱۷:۱۶ - سلیمانی
    احسنت

قطره های ناامیدی

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۸۹، ۰۴:۳۴ ب.ظ

قطره های ناامیدی

هوا داغ وداغتر می شد،بوهای زننده آزارم می دادند،جهنم خشمگین و خروشان فریاد می کشید.راه طولانی راپیاده رفته بودم.زیر پاهایم را نگاهی انداختم.دریایی از آتش سیاه مرا به وحشت انداخت.موجهای آتش مثل امواج طوفان به هم می خوردند و می غریدند.سرم را بالا گرفتم.چشمهایم را بستم تا بخود امیدی داده باشم.در خیال خود،خود را به چشمۀ مطهره رسانیده بودم و زیر سایۀ درخت غول پیکری که کنار چشمه روییده استراحت می کردم.

چشمهایم را باز کردم.به پشت سرم نگاهی انداختم، ابتدای صراط دیده نمی شد وراه بازگشتی نبود.به انتهای صراط هم نگاهی انداختم،تا چشم کار می کرد پل بود وبس...

از این محیط وقتی برگشته دنیا را نگاه می کنی،دنیا را بسیار کوچک می بینی،کوچکتر از یک روز،شاید هم یک ساعت.

پاهایم بسیار سنگین شده بودند.گویا وزنۀ سنگینی به آن آویخته بودند...

به راهم ادامه دادم.همینطور که می رفتم ناگاه زیر پایم خالی شد،چیزی نمانده بود که سقوط کنم.از پل آویزان بودم. موهای سرم سیخ شده بود.صحنۀ بسیار وحشتناکی بود.جهنم با کششی وحشتناک مرا به قعر خودش می کشید،موهای سرم سفید شد.چاره ای جز مقاومت نبود اشکهایم داخل جهنم می ریختندو جهنم را شعله ورتر می کردند...

چقدر سخت بود تحمل عدالت خداوندی...

بناگاه دیدم که آتش خفه شده باشد، شعله هایش رو به خاموشی گذاشتندو صدای مهیب جهنم رو به سکوت گذاشت.

نوری خوشرنگ از بالای سرم تابید، عطری خوشبو فضا را معطر کرد. گویی بوی خون بود که آن را با هزاران خروار مشک و عنبر معطر کرده بودند.

کمی قوت گرفته بودم خودم را کشیدم بالا.

صداهایی از دور می شنیدم. باورم نمی شد.انسانهای بالدار همانند سیمرغهای پر هیبت که بالهایشان به گسترۀ شرق تا غرب بودچشمهایم را مبهوت کرده بودند.

ایشان و پروازهایشان مرا جذب خود کرده بودند.

با هیبت و ابهتی خیره کننده، در حالی که وسایل جنگ را بگردن خود آویخته بودند در حالی که سر در بدن نداشتند،عده ای دست و پاهایشان بریده شده بود، عده ای بدنشان پاره پاره شده ولباسشان خونی شده بود...

با سرعتی غیرقابل وصف پهنۀ آسمانها رامی شکافتند ومی رفتند...

خوشابه حالشان...

زانوهایمان سست شد،روی صراط نشستم.

چه مقام بلندی!چه منزلت رفیعی!چه درجات عالیی!...

مدتها بود که از این راه بی انتها عبور می کردم،هنوز هم به جایی نرسیده ام،ولی ایشان با چنین سرعتی...

عجب ابهتی داشتند...

هیچ توجهی به من و امثال من نکردند،با سرعت غیر قابل وصفی از بالای سرم گذشتندو در دستهای افق پنهان شدند.به مسیر غبار برخاسته نگاه می کردم و در فکر بودم که آنان چه کسانی بودند...

ناگهان سایۀ سنگینی را در کنارم احساس کردم .دلم لرزید سرم را برگردانیدم،به چهرۀ مسخ شده اش نگاهی کردم صورتش جمجمۀ خالی بود و گوشت نداشت با آنکه چهره اش دگرگون شده بود شناختمش.

دو کوچه پایین تر می نشست.با کلمات بریده بریده گفت:کاری می توانی برایم انجام دهی؟

خنجری به دلم نشست.بی اختیار زدم زیر گریه...

وقتی قدم اول را روی صراط گذاشتم احساس می کردم که بزرگترین سرمایۀ هر کس امید اوست.

ولی حالا...

با وزیدن کابوسهای یأس...

با گرفته شدن برق از چشمها...

با سفید شدن مژه ها...

با سست شدن قدمها...

چگونه دل ببندم به تمام شدن رنجها و رسیدن به خوشبختی هاو هم آغوش شدن با حورها...

آه که چقدر شیرین است همنشینی با حوری ماهرو...

...............بفکر خام خود هرگز، نمی دیدم میان ما

...........................................هزاران آه جانسوز و هزاران کوی و منزلهاست

..............وای شیرین تر از لیلا، که آتش می زنی دل را

...........................................ببین این نی سوارت را که مجنون بیابانهاست

ای دلربای منتظر!که هزاران سال بین ما فاصله افتاده، حجابهای زمان و مکان را به کناری بزن وبه مجنون چوب سوارت نگاهی بینداز...

ای ماهروی منتظر! نمی دانم چه حرف هایی برای گفتن آماده کرده ای، ولی با آنکه چشمهایم طاقت زیبایی هایت را ندارند،بالهای خیالم را خواهم گشود و بسوی تو پرواز خواهم کرد.

گوشهایم به انتظار شیرین زبانیهایت نشسته اند و چشمهایم به انتظار زیبایی هایت لحظه شماری می کنند.

چقدر زیباست،لحظه ای که نسیم های بهشتی گیسوانت را نوازش می دهندو تو خنده بر لب دستهای خود را داخل چشمه سارهای زلال و خنک می شویی و مرا تماشا می کنی.

تو چه دانی که پس هر نگه سادۀ من

چه جنونی، چه نیازی ، چه غمیست؟

یانگاه تو، که پر عصمت وناز

بر من افتد،چه عذاب و ستمیست

***

دردم این نیست ولی

دردم اینست که من بی تو دگر

از جهان دورم بی خویشتنم

پوپکم!آهوکم!

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد-چون فروغ نگهت-

ورنه دیگر به چه کار آیم من

بیتو؟-چون مردۀ چشم سیهت

برای رسیدن به رویاهای شیرین خود، برای تمام شدن تمامی غصه ها،چاره ای جز عبور از این پل خطرناک ندارم.

چقدر این راه دور و درازه...

 

ساعت دیوار امید

کنج دلم خوابیده

آه سرد خزان بر مژه ها پیچیده

وهنوز هم تو مرا کنج قفس می بینی

غم و حسرت زکجا تا بکجا تابیده

خستگی را بکناری بزن و تند برو

آه غم بر رخ شیرین عسلم خوابیده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۰/۲۳
بهنام جدی بالابیگلو

نظرات  (۰)

سایت ندای الرحیل منتظر دیدگاه میهمانان است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">