چنگال مرگ
چنگال مرگ
سنی ازش گذشته بود.موهای سر و محاسنش داشت سفید می شد.عمری را با فقر و زحمت گذرانیده بودوسالهای دراز کارهای سخت را تحمل کرده بود...
عقاب بالهایش را گشودوخود را برای پروازی دیگر آماده کرد...
رانندۀ نیسان سؤیچ خود را برداشت تا خودرابرای روزی دیگر آماده کند...
اذان صبح افق ها را لرزانیدوقلبها را برای باری دیگر بسوی پروردگارخود سوق داد.
چند روزی بود که از ماه مبارک رمضان سال 89 گذشته بود.
کارگر قصۀ ما نمازش را خواند.لباسهای سادۀ خود را پوشید، سوار دوچرخه اش شد وحرکت کرد.
عقاب نگاهش را تیزتر کرده پرواز کرد.
رانندۀ نیسان حرکت کرد.چشمانش خواب آلودبود وهمه چیز از وقوع حادثه ای تلخ خبر می داد.
کارگر دوچرخه سوار وارد کمربندی شد و راهش را ادامه داد...
جاده خلوت بود وپلیس و نظارتی در کار نبود.
راننده نیسان سرعتش را از100 برد به 120به130...
عقاب از دور کارگر را دید و چنگالهای خود را بسوی او باز کرد.گویا شکاری دیگر پیدا کرده بود.
رانندۀ نیسان متوجه دوچرخه سوار شد.
عقاب چنگالهایش را از پشت سر وارد بدن دوچرخه سوار کرد،رانندۀ نیسان پای خود را روی ترمز گذاشت،دوچرخه سوار به گوشه ای پرت شد.
عقاب روح کارگر را کشید و به بیکرانها برد...
راننده از نیسان پیاده شد،بدن بی جان کارگر ودوچرخۀ مچاله شده اش هاله ای از وحشت را برایش احاطه کرده بودند،می دید که از گوشهایش خون می آید.
راننده سوار نیسان شدوفرار کرد...